بعد از حدود ۱ سال و اندى كه در دفتري كه داشتم خاطراتم رو بدون هيچگونه سانسور مينوشتم (نمي نگاشتم) ديگه اين كار رو نكردم.
احساسى عميق نسبت به افراد ِ اطرافم نداشتم كه اثرات ِ اونها منو مجبور به نوشتن كنه. از طرفى اينقدر در گير ِ معماهاى حل نشده زندگى ِ شخصيم بودم كه باز نمي نوشتم. از همه مهم تر به اين كه شخص ِ عجيب و غريبى نيستم و درجهِ اهميتم ميتونه فقط به ۴ ۵ نفر محدود شه بيشتر پى ميبردم. احساس ِ خداوندگار بودن رو كم كم از دست ميدادم و به جاش در مدارا كردن با مردم موفق تر بودم. حرکات راديکالي رو که انجام مي دادم هنوز نشانهء اون جوشش و غرش طبيیعت خودم بود.
سعى ميكردم حد ِ اقل به انتظارات ِ شخص ِ خودم از خودم عمل كنم. حتى به مادر و پدر هم فكر نمى كردم چون ميدونستم خودم دارم نقش ِ اون ها رو هم برا خودم بعضى ميكنم. ديگه از فشارهاى پدر، خبرى نيست. ديگه منو به جنبش مجبور نميكنه گرچه گاهى اوقات از انگ هاى هميشگى اى كه به من ميزد استفاده ميكرد ولى اون ها هم اثرى نداشت. تحليل ِ حافظه از اون شخص، چيزى نگذاشته بود.
نميدونستم كه به خيلى چيزهايى كه فكر ميكردم دوستشون ندارم نا خودآگاه عادت كردم. شرطى شده بودم به اين كه بابام حالم و بگيره منم پوزشو بزنم تا بفهمه اشتباه ميكنه. دعوام كنه كه درس بخون، بهم بگه كه من هيچى نشدم تا ثابت كنم كه اشتباه ميكنه. از اين در گيرى ها هميشه بدم مياد ولى عادت كرده بودم.در اين شكّى نيست كه همه پدرشون و خدا ميبينن بعد كه بزرگ ميشن ميبينن كه خدايي به اون شكلى نمى تونه وجود داشته باشه چون اولين نمونهء بارزش، روز به روز پير تر ميشه و تحليل ميره.
كم كم روى زکاوتم مبيشتر حساب ميشد تو خانواده. از من مسؤليت مي خواستند و من چيزهايى رو كه خودم دوست داشتم انجام ميدادم و چيزهايى كه دوست نداشتم و از زير ِ بارش در ميرفتم و با اين كه مادرم بهم برچسب ِ ناخلف بودن ميچسبوند اين برچسب رو مي پذيرفتم چون از كار كردن آسون تر بود.
اين مجموعۀ استرس ها و در كل روزهاي مشابه ِ زندگى چيز ِ خاصي براى من نداشت كه بنويسم. فوق ليسانس گرفتن برا من مهم نبود برا مادرم مهم بود. برا من خيلى از چيزها از رو ناچاري صورت گرفت. واقعا بيشتر عرصه هاى زندگى رو از رو ناچاري انتخاب كردم و بعد بهشون علاقمند شدم. حتي روشنك هم اينطورى بود. اولش هيچ ولى بعدش بى نهايت، كه اين بى نهايت به راحتى هر علامتي رو مي پذيرفت. در محيط ِ دانشگاه هم با يه مشت بچه شهرستاني جز حرف هاى علمى و دوا مرافهسر ِ اين كه تو چرا خودکار ِ منو برداشتي و چرا اومدى تو مرز ِ من و چرا پاك كن ِ منو برداشتي صحبت ِ ديگه اى نداشتيم. دل خوشى ِ خاص ِ من فقط اين بود كه بفهمم كى تموم ميشه هيچ وقت به اين راحتى نميتونم به اشتباهاتم اعتراف كنم (تو هم نمي توني). به اين كه اشتباه كردم كه بعد عيد قبلِ كنكور درس نخوندم، اشتباه كردم كه كنكور و خوب ندادم ، اشتباه كردم كه تو كف بودم و اشتباه كردم كه وقتم رو تلف ميكردم .نمي دونم آيا دوباره آيا همين كارها رو ميكردم يا نه پس نميگم كه اشتباه كردم ، ميگم مفت خورى كردم (که اينم چرت هست) در عوض سعى كردم مدال ِ قهرماني المپيک بيارم خونه كه پدر بفهمه من ازش بهترم كه اين اتفّاق به اين صادگى نبود. نيروىِ اراده با من خوب راه اومد ولى نيروىِ کششيِ ACLِ من و البته مغز ِ مربيم قد نداد. قهرمانِ هيچ گورستوني هم نشدم و با پايي چلاق راهى ِ خونه شديم. نميدونم چرا اون زمان هميشه برام سمبل از پاكى بود، تنهايي يك جوون ِ احمق ِ جوياى نام به پاكى تعبير ميشه .شانس آوردم كه اين ورزش ِ کوفتي رو ادامه ندادم. با قلبى شكستى ولى دلى پر خون از بى مهرى ِ همراهان، راهى ِ كار در سيستم ِ دولتى ِ ايران شدم كه در اونجا به يكى قول دادم كه من بهتر از همه هستم. حرف ِ چرتي زدم ولى ت مايه هايى از شور ِ جوونى توش بود جالبيش اينه كه وقتى به گذشته بر ميگردم دختر ها رو تو خاطراتم نمي گنجونم چون فكر ميكنم اونها اينقدر نتونستن واردِ زندگى ِ شخصيم بشند كه همچين چيزى هم نيست. موقعى كه به دست ِ يك جراح محتاجي تا چيزى رو كه نميدونى كجاى پات هست به هم وصل كنه تا بتونى مثل آدم ِ معمولى راه برى، موقعى كه نمى تونى بشاشي چون اينقدر داروى بى هوشي بهت زدن كه اصلا دم و دستگاهت رو حس نميكنى ميفهمى كه هيچ گهى نيستى هنوز هم غريزهء مادرت به كمكت مياد و تو باز هم يادت ميره و يادت ميره. چون باز هم يه غريزهء ديگه كه حس خود شيفتگي نام دارهِ جاش رو ميگيره. هنوز يادم هست تنها كارى رو كه خيلى خوب تموم اش كردم آمادگي براى كنكور ِ فوق بود، از زمانى كه جدى كردم تا وقتى كه امتحان دادم ۵ هفته بيشتر نگذشت به خودم فشار مي آوردمكه حتما روزى ۱۵۰ صفحه درس ِ كنكور بخونم
چيزهايى كه استاد هاى ب اصطلاح دودره باز ِ شهيد بهشتى زحمت ِ آموزشش رو نداده بودن چيزا هايى كه كسى كه جزوه به ما فروخت هم تو جزوه اش غلط نوشته بود. بابام هم كه معتقد بود من همش گيم بازى ميكنم و مفت خورى بى شرم هستم كه خداييش هم راست ميگفت. ولى يه فاكتور رو در نظر نگرفته بود كه اين حرفهاش هوش ِ منو زياد ميكنه نه همتم رو و مامان كه خيلى صريح بهم اعلام كرد كه تو يه سال ِ ديگه وقت دارى و شاخ نشو.
روزگار ِ مشابه بعد ِ اين كه امتحان دادم، دوران خوشى داشتم روز هاى قبل ِ جواب ِ كنكور خيلى خوب يادمه. يك انسان بدبخت ِ ايدز اى كه مى خواهد بره جواب ِ آزمايشش ِ شو بگيره و ميدونه كه جواب ۹۰% مثبت هست، از من خوشحالتر بود. بماند كه چه جورى رفتيم دانشگاه ، در اون دوران متوجه شدم كه از اين علم چيزى به اون صورت جز يه مشت حرف ِ مفت نميدونم. روشنك تنها دلگرميم بود كه اون هم به دلسرديم تبديل شد. هيچ وقت اينقدر خنگ نشده بودم، خنگ ترين دوران ِ زندگيم موقعى بود كه به كوچيك بودن ِ خودم در دنيا
و به منزجر بودن ِ روشنك از خودم پى بردم. ولى آن نيز گذشت و دوران خوبي دوباره شروع شد. احساس جواني رو با ورزش ِ بيش از حد به خودم بر گردوندم و به خودم زحمت ِ درس خوندن هم نمى دادم تا اين كه پاي راستم رو هم عمل كردم و دوران ِ ركورد شروع شد. ركورد ِ شخصيتى ِ من، اون زمان بد ترين زمان ِ زندگيم بود موقعى كه احساس ِ شكست كردم شكست تو درس و مشقم ديگه بابا جونم حافظه اش به آبکش تبديل شده بود. گير نميدادبه فرزند ِ دودره بازش . در اين حين بسيار دخترانيآمدند و رفتند كه هيچ كدومشون و بيشتر از ۲ بار نتوانستم ببينم و تحمل كنم . گرچه اوضاع ِ خراب ِ دانشگاه اجازه اين امر رو نميداد كه احساس كنم در مسائل ِ جنسى شكست خوردم. اين دوران براى من بيشتر از اون دوران ِ سال ِ ۸۰، طلايي شد.تو درسم موفق شدم. و دليلش هم فقط به خاطره ترسى بود كه داشتم از سرنوشت ِ اندوهگينِ خودم تا به اينجا رسيدم.
سال گذشته فقط مغز و خالى كردم و درس فقط زبان بود. دوراني بسيار عجيب و زيبا، ورزش ورزش و گيم با اصغرى، ورزش و گيم با مَستر.
خوب سوزونديم زمان رو با آرزوي محل غير ِ قابل لمس اقلا براى من، آرزوى عوض كردن ِ سرنوشت عوض كردن ِ آرزوها و تغيير ِ مسير ِ زندگى كه خيلى فكر ميكردم كارخفني كردم فكر ميكردم كه قهرمان ، فكر ميكردم استوره شدم ، فكر ميكردم به آرزوم رسيدم . كه البته آرزوم گرفتن PhD نبود كه بزنم تو سر ِ ملت و با خودم فكر كنم دكتر هستم و الان ميتونم نسخه بنويسم و به ملت آمپول هاى قشنگ بزنم. هرگز فكر نمى كردم اميدواركننده باشم. فكر نمى كردم كه مادرم رو اسم ما قسم بخوره با توجه به اخلاق ِ تند ِ من دخترها كه فرارى بودن مادر تحمل ميكرد به اين اميد كه از شر من خلاصي پيدا كنه كه بهش حق ميدم . بيشتر از اين كه از اينجا آمدن خوشحال باشم از دير اومدن ناراضي بودم.
همه اينا رو گفتم كه يك پيش زمينِه اى داده باشم از خودم.
گرچه اميدوارم اينقدر بالغ باشى كه برات مهم نباشه كه من چه گهى بودم حالا .
فقط اينها رو نوشتم که اگه خواستي رجوع كنى، ولى حالا تازه جالب خواهد شد
نميخوام ديگه مقايسه كنم
ميخوام بگم كه چه گذشت ..................
الان که اين متن رو از فينگيليش به فارسِ بر مي گردوندم باورم نمي شه که احساساتي و باورهايي رو که 6 ماه پيش يادم مونده بود از گذشته ام، فراموش کردم. اينقدر با بعضي از باور هاي غلطم مبارزه کردم که با خوندن حرفام احساس غريِبگي با نويسنده پيدا کردم. اين رو به فال نيک ميگيرم که دارم تغيير مي کنم.
احساسى عميق نسبت به افراد ِ اطرافم نداشتم كه اثرات ِ اونها منو مجبور به نوشتن كنه. از طرفى اينقدر در گير ِ معماهاى حل نشده زندگى ِ شخصيم بودم كه باز نمي نوشتم. از همه مهم تر به اين كه شخص ِ عجيب و غريبى نيستم و درجهِ اهميتم ميتونه فقط به ۴ ۵ نفر محدود شه بيشتر پى ميبردم. احساس ِ خداوندگار بودن رو كم كم از دست ميدادم و به جاش در مدارا كردن با مردم موفق تر بودم. حرکات راديکالي رو که انجام مي دادم هنوز نشانهء اون جوشش و غرش طبيیعت خودم بود.
سعى ميكردم حد ِ اقل به انتظارات ِ شخص ِ خودم از خودم عمل كنم. حتى به مادر و پدر هم فكر نمى كردم چون ميدونستم خودم دارم نقش ِ اون ها رو هم برا خودم بعضى ميكنم. ديگه از فشارهاى پدر، خبرى نيست. ديگه منو به جنبش مجبور نميكنه گرچه گاهى اوقات از انگ هاى هميشگى اى كه به من ميزد استفاده ميكرد ولى اون ها هم اثرى نداشت. تحليل ِ حافظه از اون شخص، چيزى نگذاشته بود.
نميدونستم كه به خيلى چيزهايى كه فكر ميكردم دوستشون ندارم نا خودآگاه عادت كردم. شرطى شده بودم به اين كه بابام حالم و بگيره منم پوزشو بزنم تا بفهمه اشتباه ميكنه. دعوام كنه كه درس بخون، بهم بگه كه من هيچى نشدم تا ثابت كنم كه اشتباه ميكنه. از اين در گيرى ها هميشه بدم مياد ولى عادت كرده بودم.در اين شكّى نيست كه همه پدرشون و خدا ميبينن بعد كه بزرگ ميشن ميبينن كه خدايي به اون شكلى نمى تونه وجود داشته باشه چون اولين نمونهء بارزش، روز به روز پير تر ميشه و تحليل ميره.
كم كم روى زکاوتم مبيشتر حساب ميشد تو خانواده. از من مسؤليت مي خواستند و من چيزهايى رو كه خودم دوست داشتم انجام ميدادم و چيزهايى كه دوست نداشتم و از زير ِ بارش در ميرفتم و با اين كه مادرم بهم برچسب ِ ناخلف بودن ميچسبوند اين برچسب رو مي پذيرفتم چون از كار كردن آسون تر بود.
اين مجموعۀ استرس ها و در كل روزهاي مشابه ِ زندگى چيز ِ خاصي براى من نداشت كه بنويسم. فوق ليسانس گرفتن برا من مهم نبود برا مادرم مهم بود. برا من خيلى از چيزها از رو ناچاري صورت گرفت. واقعا بيشتر عرصه هاى زندگى رو از رو ناچاري انتخاب كردم و بعد بهشون علاقمند شدم. حتي روشنك هم اينطورى بود. اولش هيچ ولى بعدش بى نهايت، كه اين بى نهايت به راحتى هر علامتي رو مي پذيرفت. در محيط ِ دانشگاه هم با يه مشت بچه شهرستاني جز حرف هاى علمى و دوا مرافهسر ِ اين كه تو چرا خودکار ِ منو برداشتي و چرا اومدى تو مرز ِ من و چرا پاك كن ِ منو برداشتي صحبت ِ ديگه اى نداشتيم. دل خوشى ِ خاص ِ من فقط اين بود كه بفهمم كى تموم ميشه هيچ وقت به اين راحتى نميتونم به اشتباهاتم اعتراف كنم (تو هم نمي توني). به اين كه اشتباه كردم كه بعد عيد قبلِ كنكور درس نخوندم، اشتباه كردم كه كنكور و خوب ندادم ، اشتباه كردم كه تو كف بودم و اشتباه كردم كه وقتم رو تلف ميكردم .نمي دونم آيا دوباره آيا همين كارها رو ميكردم يا نه پس نميگم كه اشتباه كردم ، ميگم مفت خورى كردم (که اينم چرت هست) در عوض سعى كردم مدال ِ قهرماني المپيک بيارم خونه كه پدر بفهمه من ازش بهترم كه اين اتفّاق به اين صادگى نبود. نيروىِ اراده با من خوب راه اومد ولى نيروىِ کششيِ ACLِ من و البته مغز ِ مربيم قد نداد. قهرمانِ هيچ گورستوني هم نشدم و با پايي چلاق راهى ِ خونه شديم. نميدونم چرا اون زمان هميشه برام سمبل از پاكى بود، تنهايي يك جوون ِ احمق ِ جوياى نام به پاكى تعبير ميشه .شانس آوردم كه اين ورزش ِ کوفتي رو ادامه ندادم. با قلبى شكستى ولى دلى پر خون از بى مهرى ِ همراهان، راهى ِ كار در سيستم ِ دولتى ِ ايران شدم كه در اونجا به يكى قول دادم كه من بهتر از همه هستم. حرف ِ چرتي زدم ولى ت مايه هايى از شور ِ جوونى توش بود جالبيش اينه كه وقتى به گذشته بر ميگردم دختر ها رو تو خاطراتم نمي گنجونم چون فكر ميكنم اونها اينقدر نتونستن واردِ زندگى ِ شخصيم بشند كه همچين چيزى هم نيست. موقعى كه به دست ِ يك جراح محتاجي تا چيزى رو كه نميدونى كجاى پات هست به هم وصل كنه تا بتونى مثل آدم ِ معمولى راه برى، موقعى كه نمى تونى بشاشي چون اينقدر داروى بى هوشي بهت زدن كه اصلا دم و دستگاهت رو حس نميكنى ميفهمى كه هيچ گهى نيستى هنوز هم غريزهء مادرت به كمكت مياد و تو باز هم يادت ميره و يادت ميره. چون باز هم يه غريزهء ديگه كه حس خود شيفتگي نام دارهِ جاش رو ميگيره. هنوز يادم هست تنها كارى رو كه خيلى خوب تموم اش كردم آمادگي براى كنكور ِ فوق بود، از زمانى كه جدى كردم تا وقتى كه امتحان دادم ۵ هفته بيشتر نگذشت به خودم فشار مي آوردمكه حتما روزى ۱۵۰ صفحه درس ِ كنكور بخونم
چيزهايى كه استاد هاى ب اصطلاح دودره باز ِ شهيد بهشتى زحمت ِ آموزشش رو نداده بودن چيزا هايى كه كسى كه جزوه به ما فروخت هم تو جزوه اش غلط نوشته بود. بابام هم كه معتقد بود من همش گيم بازى ميكنم و مفت خورى بى شرم هستم كه خداييش هم راست ميگفت. ولى يه فاكتور رو در نظر نگرفته بود كه اين حرفهاش هوش ِ منو زياد ميكنه نه همتم رو و مامان كه خيلى صريح بهم اعلام كرد كه تو يه سال ِ ديگه وقت دارى و شاخ نشو.
روزگار ِ مشابه بعد ِ اين كه امتحان دادم، دوران خوشى داشتم روز هاى قبل ِ جواب ِ كنكور خيلى خوب يادمه. يك انسان بدبخت ِ ايدز اى كه مى خواهد بره جواب ِ آزمايشش ِ شو بگيره و ميدونه كه جواب ۹۰% مثبت هست، از من خوشحالتر بود. بماند كه چه جورى رفتيم دانشگاه ، در اون دوران متوجه شدم كه از اين علم چيزى به اون صورت جز يه مشت حرف ِ مفت نميدونم. روشنك تنها دلگرميم بود كه اون هم به دلسرديم تبديل شد. هيچ وقت اينقدر خنگ نشده بودم، خنگ ترين دوران ِ زندگيم موقعى بود كه به كوچيك بودن ِ خودم در دنيا
و به منزجر بودن ِ روشنك از خودم پى بردم. ولى آن نيز گذشت و دوران خوبي دوباره شروع شد. احساس جواني رو با ورزش ِ بيش از حد به خودم بر گردوندم و به خودم زحمت ِ درس خوندن هم نمى دادم تا اين كه پاي راستم رو هم عمل كردم و دوران ِ ركورد شروع شد. ركورد ِ شخصيتى ِ من، اون زمان بد ترين زمان ِ زندگيم بود موقعى كه احساس ِ شكست كردم شكست تو درس و مشقم ديگه بابا جونم حافظه اش به آبکش تبديل شده بود. گير نميدادبه فرزند ِ دودره بازش . در اين حين بسيار دخترانيآمدند و رفتند كه هيچ كدومشون و بيشتر از ۲ بار نتوانستم ببينم و تحمل كنم . گرچه اوضاع ِ خراب ِ دانشگاه اجازه اين امر رو نميداد كه احساس كنم در مسائل ِ جنسى شكست خوردم. اين دوران براى من بيشتر از اون دوران ِ سال ِ ۸۰، طلايي شد.تو درسم موفق شدم. و دليلش هم فقط به خاطره ترسى بود كه داشتم از سرنوشت ِ اندوهگينِ خودم تا به اينجا رسيدم.
سال گذشته فقط مغز و خالى كردم و درس فقط زبان بود. دوراني بسيار عجيب و زيبا، ورزش ورزش و گيم با اصغرى، ورزش و گيم با مَستر.
خوب سوزونديم زمان رو با آرزوي محل غير ِ قابل لمس اقلا براى من، آرزوى عوض كردن ِ سرنوشت عوض كردن ِ آرزوها و تغيير ِ مسير ِ زندگى كه خيلى فكر ميكردم كارخفني كردم فكر ميكردم كه قهرمان ، فكر ميكردم استوره شدم ، فكر ميكردم به آرزوم رسيدم . كه البته آرزوم گرفتن PhD نبود كه بزنم تو سر ِ ملت و با خودم فكر كنم دكتر هستم و الان ميتونم نسخه بنويسم و به ملت آمپول هاى قشنگ بزنم. هرگز فكر نمى كردم اميدواركننده باشم. فكر نمى كردم كه مادرم رو اسم ما قسم بخوره با توجه به اخلاق ِ تند ِ من دخترها كه فرارى بودن مادر تحمل ميكرد به اين اميد كه از شر من خلاصي پيدا كنه كه بهش حق ميدم . بيشتر از اين كه از اينجا آمدن خوشحال باشم از دير اومدن ناراضي بودم.
همه اينا رو گفتم كه يك پيش زمينِه اى داده باشم از خودم.
گرچه اميدوارم اينقدر بالغ باشى كه برات مهم نباشه كه من چه گهى بودم حالا .
فقط اينها رو نوشتم که اگه خواستي رجوع كنى، ولى حالا تازه جالب خواهد شد
نميخوام ديگه مقايسه كنم
ميخوام بگم كه چه گذشت ..................
الان که اين متن رو از فينگيليش به فارسِ بر مي گردوندم باورم نمي شه که احساساتي و باورهايي رو که 6 ماه پيش يادم مونده بود از گذشته ام، فراموش کردم. اينقدر با بعضي از باور هاي غلطم مبارزه کردم که با خوندن حرفام احساس غريِبگي با نويسنده پيدا کردم. اين رو به فال نيک ميگيرم که دارم تغيير مي کنم.
0 نظر
ارسال یک نظر