هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد به یار دلدار، بکند خدا خدایی

به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی

نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش اعلا، که ز نور اولیایی

منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی

بِصِف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن، که علی مرتضایی

صنما تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟

همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودم مده جدایی

http://www.umahal.com/g.htm?id=213

1 نظر

دمت گرم، خوب عکسایی رو پیدا کردیا!

یادش بخیر! از همون اولش ریز می‌دیدی. نتیجه‌ی چشمای ریز!