آخرين نامه به روشن کوچک




سلام
نميدونم كه بعد از سلامم بايد بگم عزيزم؟ يا نبايد بگم عزيزم، چون اين كلمه هم براى من معنى عجيبى داره. جدا نميدونم عزيزم كيه و عزيزم يعنى چى. ولى تصميمم رو گرفتم يه سلام خالى هم كافيه چون فكر ميكنم يك tie breaker خوبه.
امروز فيلم آخرين مترو رو ديدم و اين فيلم ِ هنرى رو كه ۱ سال و نيمِ پيش خريده بودم و از ايران به اينجا آوردم و اينقدر صبر كردم تا ببينم در بهترين موقعى كه بايد ميشد ديدم برا همين گفتم با تو صحبتى بكنم.
از اون روزهای اول كه در تخيلاتم از آينده كه جديدا خيلى كم شده تصويرهمسرآينده ام رو تجسم ميكردم. هميشه تصوير اصلى صحنه اى بود كه اين خواهر گرامى مشغول رسوندن بچه ها به مدرسه است و لبخندى رو لبانش كه البته صورت ايشون قاعدتا مبهمه، ولى چهره هاى افراد متفاوتى رو كه اوليش سپيده بود (همونى كه به خاطرش ميرفتم تو دوران كنكور فوتبال بازی ميكردم كه وقتى رد ميشه ببينمش) و بعدش نوبت اين چهره نگارى به تو رسيد و بعد از تو هم تقريبا دوباره چهرهء مبهم خودشو گرفت. به هر حال اين يه مقدمه اى بود كه به خواننده اين اميد رو بدم كه بابا ما هم نياتمون خير بوده و خوب فكر هم نمى كنم كسى بيشتر از خودم اينا رو بخونه، شايدم جورى مى نويسم كه خودم حال كنم :).
به هر حال جونم واست بگه كه بهتره يك كمى ازبتول خانم برات بگم كه موقعى كه من بچّه بودم برا من مادرى كرد، با من بازى ميكرد جلو بچّه ها مثل داداش بزرگم از من حمايت ميكرد و منم ميرفتم هى ازاشکنه هايى كه نون بربرى توش تليت ميكرد مى خوردم. چايی و نعلبکيش هم خوب يادمه كه به صورت قهوه خونه ها چايی رو ميريختم تو نعلبکي، كنار قند و هورت مي کشيدم بالا و هميشه ميگفت على جووووووووووووووووووون. با همين آرش مَستر خودمون چقدر اين قوطى هاى ُرب رو كه تو حياط گذاشته بود با توپ ميزديم مي ريختيم و اونم غرميزد. موقعى كه تلويزيون نو خريد من همش ميرفتم اطاقش فوتبال نگاه ميكردم (جام ملت هاى آسيا) اون موقع اين على دايى آدم قابل احترامى بود و من دبيرستانى بودم، ۹۶ بود فكر كنم. يا اون رابطه مادر و فرزنديش با جوجه خروسکم. اين كه تو شبيه اون بودى براى من جالبتر بود احساس ميكردم يه بتول خانم نو دارم يا به نوعي جوونيهای بتول رو داشتم ميديدم و خيلى حال مى داد. شايد اصلا نفهمى اينا رو برا چى مى نويسم البته دليلش اينه كه نميفهمى اينا فقط سيرفکريمه كه من مجبورم تايپ كنم وبيام جلو باهاش.

الان كه مسابقات واليبال رو به دقت نگاه ميكنم و با بچّه هاى معزز آستين ميرم واليبال، گرچه هيچ مهارتی توش ندارم بازهم يكى از اَبعاد وجود تو رو بيشتر شناختم و در خودم پرورش دادم. بايد عرض كنم به خدمتت كه دوستش ندارم اين ورزش رو ولى خوب با هر حركتى بعضى مواقع تو رو ميذارم جاى نوازندهء ضربه و خودش جالبه.
چون داستان آشناييمون رو برات از ديدِ خودم چندين بار گفتم و برات بيان كردم و حتى عمل هاى خيلى شديدى انجام دادم كه خودت شاهد و قربانی اونها بودى اينجا حرفى از كيفيت رابطمون نميزنم. ولى خيلى عجيبه كه دارم باز حرف ميزنم بعد ۵ سال ولى شرمندتم كه امسال اصلا به ياد سالگرد دوست شدنمون نيافتادم و اينقدر تو استخر دختر لخت و پتى ديدم كه هيجانی نسبت به روحانى كردن عواطفم نشون نمى دادم. پس بهتره اونايی رو بنويسم كه تو ديگه نميدونى. اينطورى شايد خودم هم يه همى زده باشم اين لجني رو كه تو دلم کنسروش كردم شايد به يه کود مفيد تبديل شده باشه و به گياهان روی زمين كمكى كرده باشم.

كلا ميتونم بگم ۶ ماهى در بست تعطيل بودم كه ميتونم بگم اون مدت يكى از دورانى بود كه بيشترين تعداد ِ دختر رو ديدم نه اين كه اعتماد به نفس داشتم هر چى دختر بود از من خوشش مى اومد، قاعدتاَ هم بى محلى هاى من بيشتر جذبشون ميكرد الى يكيشون كه اونم عذر شرعى داشت يك مقداری نژادش کمياب بود و نميخواست بزنه زير حرف ننه و باباش و با غير نژاد خودش صحبت كنه، چون امكان داشت نژادشون آلودهء افکار جديدى بشه. همه ميدونن كه سيخ و همه بلاخره ميزنن و نژادو آلوده ميكنند. مهم افکاره كه آلودگی ايجاد ميكنه. ببخشيد كه منحرف شدم ولى خوب بد نيست بدونى اين چيزها رو، فكر ميكنم الان به اين چيزها و سخنان ناب من محتاج باشى شايد رهگشات شد. به هر حال جونم برات بگه كه تنها راه رهايی از دپرسيون عميقى كه ما رو ۶ ماه تعطيل كرده بود ورزش بود كه اتفاقا نتيجه هم داد و دوباره رو فرم اومدم و شرمندتم كه بگم چشمات كور كه تونستم ۲۲ كيلو وزن كم كنم و از ۱۲۹ بشم ۱۰۷ و در همون حين هم با همون پاى چلاغم با چندين دختر دوست شدم كه مشكلِ اصلى همه اونها اين بود كه "تو" نبودن وگرنه بدبختا آدم بودن و آدم هم غرور داره ولى چون جرمشون اين بود كه "تو" نبودن همشون رو خورد كردم و البته اونا هم چند تا گاز و پنجول نثارم كردند ولى خوب من معذور بودم عشق ببين كه چه ها نميكنه. از اين رو گفتم چشمات كور چون يه روزى بهم گقتى كه من نميتونم ولى خوب من اشتباهم اينه كه به حرفهاى الكى تو بها دادم و جديشون كردم برا همين الان ما اينجايی هستيم كه ميبينى.
يه شخصى بود تو دانشگامون كه تو رو ميشناخت و آخرشم آمار تو رو به من نداد ولى دمدمای عيد فهميدم كه تجديد فراش كردى و خيلى ناراحت شدم. دقيقا يادم مياد با همين ايمانِ خودمون رفتيم كفش سال نو خريديم اتفاقا يادی هم از تو كردم كه چقدر ما رو دعوا كردى دفعه قبلش خداييش اين دفعه كلى fun بود و اون دفعه يادته كه نزديك بود منو با پنجولات زخمى كنى. اون شب كه فهميدم تجديد ِ فراش كردى قلبم به سرعت شروع كرد به تاپ و توپ ، حالم دگرگون بود. مشكلِ من از اون جايى شروع شد كه بعد تو فيلمِ the wall رو ديدم كه آرش برام تجويز كرد، حاجى بد دپ زدم هى ميگفتم عجب غلطى كردم كه با تو دوست شدم و عاشقت شدم و باهات وصلت كردم حالا دارم ميسوزم از اين كه تصور كنم تو با يكى ديگه اى و اون شب هم همين بود، ولى نميدونم اين سيستم دفاعیِ آدم چيه كه يهو به كمك آدم مياد. فهميدم كه من حسوديم ميشد هم به تو كه تنها نبودى هم به اون آقازاده كه تو رو داشت و من تو رو نداشتم، مشكلات ِ ما همه از حس ِ مالکيت شروع ميشه انگار ميخوايم بيمه بخريم برا روابطمون.
بماند يادمه چندين بار سعى كردم باهات تماس برقرار كنم و نشد و به هر حال خوب شد كه نشد. بعد كه از مسافرت پاييزه برميگشتم يه بار اومدم سراغت با "افسرده"ء خودمون يادته كه چه جورى رنگ از رخت پريده بود؟
جالبه من چه گه خورى هايى كه نكردم بعد يک سال و نيم اومدم ببينم چه شكلى شدى در حالى كه حفظ بودم همه جای تنت رو همه جات رو و همه كارات رو و همه اون لحظاتی رو كه شروع و تموم شد حتى ادا اطوارات رو. خوب ولى جالب بود ولى فرار كردى ديگه چه ميشد كرد. ديگه تلاشی نكردم تا اين كه باز هم ۲ ۳ تا دختر خودشون به ما گير دادند و منم چون "تو" نبودن باز پروندم كلا ترسى ازپروندن نداشتم چون ميدونستم كسى نمى تونه به من ضربه بزنه چون من ضربه رو اينقدر شديد خورده بودم كه ديگه از چيزى نمی ترسيدم. بماند كه درس هم داشتم يه دوره اى كه شامل عيد سال ۸۵ ميشه و من افتخار آشنايی با خانم johanson رو داشتم به شدّت درس خوندم و شرمندتم كه بگم بلکل فراموشت كردم تا اين كه عكست رو جايى ديدم و ساعت کلاس زبانت رو هم پيدا كردم. دوباره فرار كردى شيطون اين باربا اونِ وانت بابات، خوشم اومد جدا اون روحيه درندگيتو هميشه تحسين ميكنم با وانت پيکان فرار كردى و يادم مياد "مَستر" شوكه شده بود. آخرين بارى بود كه ديدمت ۱ سال ديگه دنبالت بودم کمابيش ولى عجيب بود بعد از ۳ سال من ول نكرده بودم هنوز، نميدونم اين نشونهء بدبختى من، يا وفاداريم يا حماقتمه لازم نيست نتيجه گيرى كنم.

يه بار اينجا دلم هوات رو كرد جدا ولى فقط يه بار، كلا كسى مثل تو منطقى فكر نميكنه تو جميع دخترايی كه من مى بينم. بيشترشون اول خودشون رو تصور ميكنند بعد احساسشون رو بيان ميكنند بعد فكر ميكنند تا بتونن از حرفى كه روش فكر نكردند چطورى دفاع كنند. تو اينطورى نبودى تو معمولا منطقى بودى بعد يهو قات ميزدى، احساست يك حملۀ هيستری به تو داشت تو زمانى كاملا احساساتی مى شدى و زمانى كاملا منطقى و اين منطقى بودنت و احساس نابت کيميای روح من بود و من كسى رو نديدم كه مثل تو باشه، همه دنبال ِ اينن كه contact نداشته باشن و تو دنبال اين بودى كه تا ته همه چيز رو بشکافی. شکاکيت تو هم نشونهء احساس ِ عميقت و بى عقليت در اون لحظه احساسيت بود. شرمندتم كه اعصابت يارى نكرد ولى اون دورانى كه دنبالت اومدم برات كلى نامه نوشتم كه الان تو دفترچمه اينا رو الان مى نويسم و بعدا اونها رو اينجا خطاب به تو برا هر كس و ناکسی منتشر ميكنم، سوزوندن احساساتم فاييده اى نداره سوزوندن كتاب هایي که بهم دادی حتی فاييده اى نداره. همه شون رو دارم و دستخط هات و دارم و کپی شناسنامت هم هست. حتى اون كتاب خودت رو كه افسرده نگارى هات رو حاشيه نويسش كرده بودى دارم و هنوزمى خونم.

پارسال يه مهمونى از لهستان اومد ايران به زور خودشو تپوند به قول بچّه ها گفتنى، ولى حرف جالبى زد گفت كه عشق يه فرمول شيميايی داره و بعد از ۲ ۳ سال كم كم بى اثرميشه و يه چيزى تو اين مايه ها.
عزيزم بايد بگم كه برا من اين اتفّاق افتاده بس كه از تو تعريف كردم و ازت بد گفتم و تعريف كردم و بد گفتم و از خودم بد گفتم و از خودم دفاع كردم و از حرکات مازوخيستی خودم در مورد تو برا اين و اون تعريف كردم همه به من انگ روانى بودن رو زدند. كمى با تو زود آشنا شدم برا اين كه بخوايم نگه داريم اين ارتباط رو هر دو كوچيك بوديم و من بى توجه ولى براى آشنايی با تو و ترکت خوب زمانى باهات آشنا شدم چون اقلا يه معيار از دوست داشتن برا خودم به وجود اومد.
متأسفم كه من ديگه اون ماّدهء شيميايی تو خونم نيست ولى بعضى وقت ها فقط اومدم بگم سلام و برم، ........ يه سلام خالى ........، با اون احساسات عميقِ نا معقولت از من ديو ساختی و با عقل سليم بى عاطفه ات مطمئنا من رو با بقيه مقايسه كردى البته اگه حافظه ات در حد من همه چى رو ثبت كرده باشه فكر نمى كنم پشيمون باشى.

ولى ديگه به تو حسى ندارم اون حرکات بسيار عصبيت رو دوست ندارم، و البته خودم رو بيشتر دوست دارم. مخصوصا اون موقعى كه سخت ترين قطعه اى كه معلمم به من داد رو رو پيانو براش نواختم و ايمان قلبيش رو به خودم حس كردم و ياد اون روزى افتادم كه برات يه ميزان از انوانسيون اول باخ رو ۴ بار زدم و نفهميدى و گقتى تو پيانو در حد پيشرفته بلد نيستى بزنى چون باخ بلد نيستى در حالى كه من باخ هم زده بودم.

به صورت كلى بخوايم اگه به خودم و تو فكر كنم رابطهء خودم رو با تو وقتى با يه چيز خاص مقايسه ميكنم آروم ميشم و اونم چيزى نيست جز دريا و كوه و آسمونو ابراشون و ...... . وقتى چيزهايى بزرگ تر از خودم مى بينم ميفهمم كه همه اين حرفا يه مشت چرت و پرته ما تابعی از طبيعت بوديم و هستيم. با دريا ميشه حال كرد چه بى تو چه با تو چه بى من چه با من. و اون ۱ سال و چند ماه عمر من و تو در مقابلِ عمر زمين و عمر دنيا هيچ نيست بخوای نخوای با من بايد وصلت كنى چون يه روزى همه اين سياره نبود ميشه و در هم ميجوشه و من و تو به هم ميرسيم. ولی گذر زهره از جلو خورشيد رو با من ديدی و اون لحظه ديگه تا صد و هفتاد سال تکرار نميشه و مختص من و تو ميمونه تا ابد.

ولى بايد ازت تشكر كنم كه تو خواب هام ميای و اخلاقت اونجا با من خوبه، با اين كه بعضى وقتها ميگى ديگه با من دوست نيستى و دوستم ندارى، ولى تو خواب هام خيلى آرومى و و دوست دارم همه چيزت رو، همهء همهء همه چيزت رو.
کوچ عاشقانه ی تو
لحظه ی شکستن من
خلوت شبانه ی من
تا همیشه از تو روشن




يادم نرفته كه هميشه هر كسى خودشو بيشتر دوست داره، ولى دوست داشتم بهت اعلام كنم كه ديگه بهت حسى ندارم

درود به من
درود به تو
درود به جدايى و وصل من و تو


اين اولين نوشته از آخرين حرفم شروع شد و تا اولين نامه های نفرستاده ام همه رو برات ثبت خواهم کرد.

1 نظر

سلام، يکي از عنوانهاي نگارشي بود که نظر دادن در موردش برام راحت نيست اما اين شعر شايد بتونه خلاصه اي از ديدگاه شخصي من باشد:

در شهر مغروق ز عقل
پی رشد شقايق بودم
در حقيقت شايد
پی اسراف دقايق بودم
آخر هم تجربه کردم خيانت را در حرف
او همان دوستی بود
که چترش را زير رگبار برايم می بست
عشق را تنها زير باران می ديد

موسوی