کارو لوکس


مدت طولانی‌ می‌شه که من اصلا دیگه تو بلاگم فارسی‌ ننوشتم. دلیلش رو نمیدونم چیه، شاید دیگه مثل قبل مخم کار نمیکرد یا شاید انقدر احساسات درگیرم کرده بود که مجبور بودم اول با خودم کنار بیام و وقتی‌ از خلوص افکارم اطمینان حاصل کردم اینجا بنویسم. هر چی‌ که بود مدت طولانی‌‌ای بود.

به محض این که وارد دانشکده شدم، رفتم سراغ عکس اعضای هیأت علمی‌ دانشگاه و از بالا لیست فول پروفسور‌ها رو دیدم و اومدم پایین. اسم عجیب کارو لوکس رو دیدم و همچنین عکسش‌ رو. وقتی‌ اولین بار با خودش رو به رو شدم با عکسش‌ خیلی‌ فرق داشت. لبخندی که همیشه رو لبش بود با دیدن یه آدم غریبه کشش جالبی‌ ایجاد میکنه، مخصوصاً اگه با فرهنگ غرب آشنا نباشی‌. با خودم گفتم جالبه که همه هر چی‌ با سواد تر میشن خودشون رو بیشتر میگیرن ولی‌ این پروفسور تمام به من‌ای که اصلا نمیشناسه لبخند میزانه. تو قطب علمی‌ کنترل با آزمایشگاه به اون بزرگی‌ خیلی‌ ساده میره و میاد. با خودم گفتم من که سخت افزار خوندم خدا کنه یه جوری بتونم شاگرد این بشم مخصوصاً این که درس کنترل خطّی رو خیلی‌ دوست داشتم و اون درس دید من رو نسبت به زندگی‌ تغییر داده بود.

یک سال گذشت از اون روز که رفتم و با دکتر لوکس صحبت کردم در مورد این که دارم سخت افزار هوشمند رو به عنوان موضوع تزم میگیرم و نظرش چی‌ هست. یادمه که گفت "من باید برم بیرون الان" و منم گفتم خوب باهات راه میام و تا خیابون امیرآباد و سر گیشا باهاش پیاده رفتم و حرف زدم. دفعهٔ بعد رفتم گفتم من همین موضوع رو میخوام بردارم، گفت تو که یه بار بیشتر با من حرف نزدی ؟ گفتم باشه خوب میخوای نظراتم و دیدم رو بگم؟ باهاش حرف زدم و گفتم که یه بار تو تلویزیون در مورد کار ترکیبی‌ ربات‌های ساده برنامه ریزی شده چی‌ دیدم و چقدر برام جالب بوده. من اصلا باهاش درسی‌ نگرفته بودم ولی‌ بعد‌ها که درسش رو گرفتم فهمیدم این یکی‌ از مثال‌های مورد علاقش بود. دلیل این که خوب باهاش ارتباط برقرار می‌کردم ۳ چیز بود.

اول این که دکتر فخرایی از من چند سوال خیلی‌ عمیق در مورد شبکه عصبی پرسیده بود و من خیلی‌ دنبال عا‌ جواب گشتم و پیدا نکردم و کس دیگه هم نمیدونست و من هم نفهمیده بودم آخر جواب اون سوالات رو، سر کلاس اون س`ل رو پرسیدم ووو خیلی‌ دکتر خوشش اومد و گفت این دقیقا همون سوال‌ای هست که من انتظار دارم یکی‌ بپرسه، و جوابش رو داد. سر کلاس همیشه به کسی‌ نگاه میکرد که بیشتر از همه میشناختش، من مجبور بودم ۱ ساعت ونیم به چشاش نگاه کنم چون اون همش کسی‌ رو نگا میکرد که میشناخت.

دوم این که متاسفانه یا خوشبختانه من اگه از کسی‌ خوشم بیاد یا بدم بیاد ۲ سوت ابراز می‌کنم تو طرز برخوردم باهاش، من از دکتر لوکس به خاطره اخلاقش خوشم میومد و خیلی‌ وقت‌ها که حرفشو نمی‌فهمیدم اعتماد می‌کردم به این که اگه وقفهٔ ایجاد کنم تو حرفاش ناراحت نمی‌شه. خیلی‌ اوقات بهش می‌گفتم که به نظرم حرفش جور در نمیاد و نمیترسیدم از واکنش احتمالیش. دکتر زود عصبانی میشد اگه جلوش رو نمیگرفتی و همون موقع توضیح بهش نمیدادی که تفاوت در کجاست.

شاید مهم ترینش این بود که (البته بد‌ها فهمیدم) تولدمون تو یه روز بود و ما شبیه هم بودیم از نظر ستاره شناسی‌ لابد.

بهش گفتم که من کامپیوتر ندارم، اون هم که مرتب نبود هیچوقت یه پیسی خریده بود و هنوز راه ننداخته بود. گفت برو خوب تو اتاق من، من هم گفتم من که کلید ندارم، با همون لبخندش سرشو به طرفی‌ کجع کرد و گفت خوب برو کپی‌ بگیر. یادم میاد که اولین بار که رفتم اون تو از بس خاک رفت تو دهنم، دهنم پر از خاک شد. ۶ هزار تومن دادم به مستخدم‌ها و اتاقشو کامل تمیز کردیم و بعدش کامپیوتر رو راه انداختیم. خلاصه بد از ۶ ۷ ماه اومدم بیرون از اونجا ولی‌ یادم میاد که بچه‌ها حتی یه بار اومدن سیگار کشیده بودند اون تو و دکتر وارد شد ولی‌ چیزی نگفت.