سرزميني نو، آدمي کهنه




از همون لحظه اى كه وارد ِ ترانزيت شدم احساس كردم كه تو يه دنياى ديگه هستم اصلا به خاك و خاشاک و اين كه اينجا ايرانه و بعدا ميرم يه جا ديگه و ايران رو نمى بينم و اينا فكر نمى كردم

فقط به دوستام فكر ميكردم و به خاطراتم و به شخص ِ خودم. يكى از معدود دفعاتي بود كه نظر ِ خاصى نسبت به نفس ِ خودم نداشتم.

بازيگر ِ فيلمى بودم كه محتوياتش خاطراتم بود. خودم رو از بيرون مي ديدم مثل خيلى از خواب هايى كه مي ديدم. در پروازم به قبرس براى بار ِ دوم مسير ِ آزاد راه ِ تهران- كرج و حتى جادهء چالوس رو دنبال ميكردم. به سمت ِ غروب پرواز ميكرديم و كم و بيش اميدوار بودم. در اون پرواز داشتم با خاك ِ وطن خداحافظي ميكردم.

در فرودگاه مهرآباد به سمت ِ تركيه سوار شدم و ديگه فراموش كردم كه هنوز تو آسمان ِ ايرانيم. حس نفرتي كه به نظام ِ بى عدل ِ ايران داشتم با حس ام به خود ِ كشور و خاك قاطى شده بود. تو هواپيماي ِ تركيه كه رفتم خوابيدم اصلا حسى نداشتم كه ديگه رو هواي ايران نخواهم بود.
با فلق به خاك ِ استانبول رسيديم. حالم به هم خورد يهو با خودم گفتم اقلا اگه فرود هم ميايم، يه جا درست حسابى باشه نه اين خراب شده.
هواپيما تاخير داشت براى ۴ ساعت يا بيشتر. با يه مشت بچه مثبت خرخون همراه بوديم به جز يكى شون كه بچه باحالي بود.

يادم نيست چند ساعت تو هواپيما بودم ولى خيلى بود ۱۰ ۱۲ ساعتى بود در مورد اين كه چه گذشت براى ورود چيزى نميگم اين طبيعى بود كه ما رو گير ميدن بهمون چون ايرونى هستيم اولين نگاهم به يك خروجى ِ فرودگاه ِ شيكاگو بود. ديگه وارد ِ سرزمينى شده بودم كه داستان هاش رو ميخوندم. دوباره سوار ِ هواپيما شدم و به آستين رسيدم. عجب زندگى اى بود كه در پشت ِ سر گذاشتيم و چه زندگى اى در پيش ِ رويمان خواهد بود؟
شب ِ آمريكا بدون ِ هيچگونه ساختمان بلند. ياد ِ تهران افتادم نا خودآگاه و مادر و پدر و ماشينم. و واردِ باغ ِ تنهايي اين همه آدم هايى شدم كه شرايطى مشابه من دارند. خونه ها خنك بود در مقابلِ جهنم شرجي ِ بيرون. شب ِ عجيبى بود آرامش ِ خاصى بر همه جا حكمفرما بود
انگار وارد يه اتاق شدى به تنهايي و هيچ دنيايى اطرافت نيست.

نميدونستم چى ميشه آينده.
نميدونستم گذشته چقدر حقيقت داره.
چمدونم هم گم شده بود
لباس نداشتم
يادش كه مي افتم، اوضاع ِ خيطي داشتم
كلى فروشگاه رفتم و خريد كردم
از روى زمين شروع كرديم تا به تخت و ميز و كتاب خونه مجهز شديم
دنياى جديد اولين چيزش كه برام عجيب بود
سادگيش بود
نظم اصلى ساده بود.


بگذريم كه هواي پاك و ساختمون هاى كوتاه دوباره غروب ِ خورشيد رو برام به ارمغان آورد، غروبي كه تو تهرون خيلى وقت ها نديده بودم. تو آرزو هام داشتم زندگى ميكردم ولى هرگز اون آدمى نشده بودم كه تو آرزو هام دوست داشتم باشم.

تو زندگى خيلى مسائل پيش مياد كه آدم رو تغيير ميده،ملاقات با افراد ِ عجيب و غريب يا متوجهء طرز ِ تفکرات ِ جديد شدن، آدم رو تكون ميده.

عادت كردن به خويشتن از همه چى سخت تره. جدا شدن از آدمى كه بودى. بد اومدن از خودت. و از همه بد تر اين كه بندازي تقصير ِ ديگران بد بودنت رو.

وه كه چقدر سخته ِ ديدن ِ نقص هاى خودت، متوجه ضعف هاى خودت شدن و دل بريدن از خاطراتي كه برات خوش هستن ولى خلاف ِ اصولى هستند كه مي پسندي

مرور ِ خاطرات افيون ذهنم شده. جبر ِ مقايسهء حالت و افراد من رو به مرور ِ خاطراتم مي کشونه. بيشتر از همه خودم هدف ِ اين مقايسات هستم و كمتر از همه هستهء روحم رو ميتونم از بين ِ پوست و خونم تشخيص بدم.

مدتها ها بود كه ننوشتم و مردم رو خطاب ِ افكارم قرار ميدادم. افکاري كه با صداى بلند براشون مرور ميكردم و اون ها كم و بيش نمي فهميدند كه من چى دارم ميگم.

فشارى كه به انسان مياد فشارى ناشى از تغيير ِ محيط نيست، فشارى ناشى از جا به جا شدن ِ نقطه ديد ِ انسانه.
از اين نقطه خودت رو ميبينى. همون خودت رو كه تو يه نقطه ديگه نشسته بودى ميبينى

چه سخته ديدن ِ خود ِ آدم
نگاه كردن تو آينه سخته
خيلى سخت

=====================
اين رو در تاريخ 5 فوريه نوشتم.

الان ياد اين ترانه اقتادم

دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم
آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
تو سایه بون خستگیهامی
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن