تمنايي که به اراده تعبير شود
مزهء کاهو و گوجه فرنگى با مزهء مايونز مورد ِعلاقهء خيلى هاست مخصوصا براى خودم كه مامانم نميگذاشت مايونز بخورم (همچون يه موجودى كه نميگذاره من مايونز بخورم هنوز هم مى بينمش) . هر روز در رستوران ِ دانشگاه كه غذا هر چقدر بخواي ميتونى بردارى هم گوجه مى بينم هم کاهو، هم مايونز، ولى نميدونم چرا بيشتر از ۲ ۳ بار نرفتم اين مزه ها رو قاطى كنم.
كارى كه هميشه ميكنم اينه كه مزه ها رو تركيب ميكنم تا مزهء جديدى درست بشه و حالشو ببرم. از مزه هاى تکراري خسته ميشم هميشه.
هميشه معتقدم كه اين غذا هاى fast food حال نميده چون كسى كه درست ميكنه به اين غذا ها توجه نميكنه. اون غذايي كه بهش توجه نشه خوشمزه نيست. آدمى هم كه باهاش غذا ميخورى بايد مزه بده به غذات.يادم مياد كه هر وقت تو ايران فردوسى پور يا مزدك ميرزايي فوتبال گزارش ميكردند من غذا بهم مي چسبيد حتى اگه تنها مي بودم.
ياد ِ دوستام ميافتم كه باهاشون دنيا شب و روزش پر از اشتياق ِ پيوستن به شهر ِ قشنگ ِ آينده بود. آينده اى كه به دستان ِ ما بود. فكر ميكرديم اگه نتونيم دنيا رو بچرخونيم اقلا جزو ِ معدود انسانهايى هستيم كه ميدونيم چرخ ِ فلك و زمونه چطور داره مى چرخه. ياد ِ چرخ ِ ماشين ميفتم كه در يه صورت ِ خاصى آدم فكر ميكنه داره برعكس مى چرخه ولى درحالى كه داره واقعا درست مى چرخه.
بعضى لحظات سخته و بعضى لحظات آسون؛ ولى مهم اينه كه لحظات رنگ داشته باشه. نميدونم كى به لحظاتمون رنگ ميده خودمون يا برداشت خودمون از اطرافمون ولى به هر حال اين رنگ از ذهن ِ ما ميگذره.
نميتونم ادعا كنم كه خيلى بدبختم، خيلى خوشبختم يا خيلى متفاوتم. ولى يه حس عجيب در درونم شكل گرفته. هميشه به آينده كه فكر ميكردم و وقتى ميترسيدم آينده تاريك بود و اتفاقات تو شب مي افتاد. ياد ِ گذشته ها كه ميافتم نميدونم چى بايد بگم. احساس ميكنم كه اون دوران زود گذشت و استفاده نكردم. ولى جالبيش اينه كه ياد ِ تك تك ِ لحظاتي كه با دوستام بودم ميافتم برام با ارزش ترين لحظات زندگيمه. اينو نميشه حس كرد تا وقتى كه جدا شى.
تمام ِ لحظات رو با عمق ِ وجودم حس كردم. بدبختى ها و خوشبختى ها رو در زادگاه. باورم نميشه بعضى از قوانين حاکم بر جامعهء ايران و قبول ميكردم و اطاعت ميكردم/ ترس از پليس برام معنى نداره.
اوايل خوابم مى برد همش مي پريدم از خوابهاى شبونه
دوستى چيه ؟ "نميتونم معنى اش كنم" چيزيه كه الان بهش پى بردم.
دشمنى رو هم نميتونم معنى كنم چون نميدونم دوستى چيه
خودم رو حالا بيشتر مي شناسم بيشتر از قبل
ولى اون آدمى كه بودم رو باهاش غريبه شدم
همه خاطراتم مثل آينه جلوى چشمامه
استخر ِ سبز تو ولنجک
فوتبال ها تو مدرسه و استاديوم كشورى
judo با اصغرى
تابستونا تو باشگاه مسجد
خونهء اصغرى
ماشينم و كلاس زبان
تفريح ِ خوبيه
اقلا چيزى هست كه با يادش خوشحال ميشم
بين ِ اين همه آدم ِ لنگه به لنگه اسير شدم
واى از غرور ِ تازه به دوران رسيده ها
واى از آسايش ما در كنار ِ پست فطرتان
واى از تنهايي و ناچار شدن به تسليم
واى از گشنگى و مردارخواري
خدا رو شكر ميكنم
كه تو ايران مثل اين جماعت نبودم
و مطمئنم اينقدر دير اومدم كه هرگز مثل اينا نميشم
آمريكا هم سرزمينيست
نگاهمون به غروب تبديل به نگاهمون به سپيده دم شده
انتظار كشيدن معنى نداره
و اين خيلى عجيبه
انتظار ِ چيزى رو نميكشم فعلا
مـونـدن مـن يـه گـريـزه تــو هجــوم نـا اميــدی
تـو در ايـن هجـوم ساکن يه حضـــور نــا پديـدی
تـو در ايـن هجـوم ساکن يه حضـــور نــا پديـدی
1 نظر
حاجی اون دفتری که قبل از رفتنت دادی ملت پر کردن رو، هر از گاهی بخون!
و مثل من، هر از گاهی که افکارت زیادی آبی میشن، یه همبر دستساز معشوقپسند بزن به بدن...
ارسال یک نظر