بيگانه



خوب ميخوام ادامه بدم: خيلى وقت ها ياد ِ پارسال ميافتم كه چه آدم وامونده اى شده بودم احساس ميكردم حقم رو خوردند يا خواهند خورد و از طرفى نميدونستم حقم چى هست اصلاِ.
در مقابلِ نگاه ِ پرسشگرِ اكثر ِ آدم هاى مؤدب ولى سطحى نگر، موجودى نا شناخته بودم. در مورد سطحى بودن ِ خودم هيچ شكّى نداشتم. كلا اگه بخواهم از بالا به مسأله نگاه كنم. اون ملت سطحى بودند و همين الان من سطحى ترم كه دارم در مورد اون آدم ها اراجيف به هم سر ميكنم.
وقتى انسان ندونهِِ كه به كدوم دسته و قومى تعلق داره و وقتى ندونهِِ كه آيا راهى كه دارهِ ميره درسته يا نه به همچين مرضي دچار ميشه. هرگز هدفم اين نبود كه مثل بابام بشم يا مثل فلانى شم و بهماني شم. هميشه به اين فكر ميكردم كه خودم هم نميدونم چى ميخوام. حتى از عشقم هم متنفر ميشدم و عاشق نفرت هام ميشدم.

ديگه به كتاب خوندن علاقه اى نشون نميدادم نميدونستم چه مرگم شده. خوب كه يادم ميفته با خودم ميگم اگه ماشين بهم ميزد و ميمردم هم هيچ اشکالي نداشت چون كار ِ خاصى نمى كردم.
ميگفتند آدم تو ۲۵ سالگيش از همه دوران ِ زندگيش قوى تره، خوب راستش از چه نظر؟ الان كه فكرشو كه ميكنم، مى بينم آره بالاخره ۱۶۵ كيلو پرس ِ سينه زدم ولى قدرتم همين بود نه يه چيز ِ ديگه. خواهرم هم اومد ايران باهاش دعوا نكردم، به فال ِ نيك گرفتم اينو. به هر حال ما رفتنى بوديم يا اتريش يا آمرِيکا، بنا بر موندن نداشتم نه به خاطرِ اين كه از نبوغ بالايي برخوردار بودم. بيشتر به اين علت كه نميدونستم چه گهى بايد بخورم، باز هم در مسيرى انداختيم خودمون رو كه اقلا هدفى بگذاريم كه بهش برسيم. ديگه از اين كه بتونم معجزه اى كه هميشه انتظارشو ميكشيدم انجام بدم نا اميد شده بودم. با توجه به ظاهرم معمولا با گارسون ها و عملهِ اکره ها، خيلى منو اشتباه مى گرفتند شبيه افغانها هم كم و بيش هستم .

به هر حال اينا همش مال ِ پارسال بود فكر نمى كنم حرف ِ مهمى زاده باشم تا حالا. نفهميدم كه بهار چگونه بر من گذشت
فقط يادمهِ كه زود گذشت و آخرش هم آرزوى اين به دل ِ ما موند كه بريم تو حرفهء معاملات املاک، يک خونه دلالي كنيم بلكه بتونيم استعدادمون رو شکوفا کنيم. دوست هام رو كم و بيش ميديدَم كه البته اين هم به دليل ِ اين بود كه جدا نميدونستم چه مرگم شده،
سعى كردم اينقدر خودم و سبك كنم كه بتونم بال در بيارم. هيچ وقت يادم نميره كه خيلى از مسائل رو تو توالت حل كردم، دليلش هم اين بود كه ميدونستم تو توالت ديگه وقتم رو تلف نمى كنم.
دليل ِ ديگش هم اين بود كه توالت پر از کاشي بود. کاشي هايى كه براى من سمبل ِ ماتريس و عناصر اون ماتريس بودند.

نميخوام بگم كه چه حسى داشتم روز هاى آخر. احساس ِ يک تب زده، يک مريض يه مريض ِ بدبخت كه دوست دارهِ يا خوب شه يا بميره. همش دنبال ِ اين كار و اون كار بودم. چقدر طبيعى، هيچ كار ِ خاصى نكردم. اونقدر ها كه فكر ميكردم رومانتيك نشد
چون نه دخترى بود كه بخواد برام اشك ِ تمساح بريزه (و بعد ِ ۲ ماه هم يادش بره ) نه مادرم براش عجيب بود كه بر و بچه هاشورد كُنه برند خارج و نه رفقامحال و حوصله اى داشتن كه بخوان براي من تره خورد كنند. دقيقا احساس ِ تنهايي رو مى بلعيدم. به بابا هم كه اصلا كسى چيزى نگفت با توجه به اين كه فايده اى نداشت. ۲ ۳ بار رفتيم شمال با مامان و بابا. نميدونم چرا هى دوست داشتم تو اون مسير رانندگى كنم و مامانم کنارکباشه و بابام اون پشت. خيلى دوست داشتم اين حركت به سوى دريا و به سمت ِ قلهء كوه براى عبور از راه ِ پر پيچ و خم کوهستاني رو. دل آدم رو ميشکونه و مي چسبونه.وقتى به كوه ها نگاه ميكنى، ديگه غم ِ از دست رفتن ِ دوستان و ننه و بابا و يادت ميره. چون ميدونى كه ۱۰ سال و ۲۰ سال جلوى عمر ِ اين كوه ها يك چشمكه. اين جادهء چالوس برايم مظهر نستالجيکي بود و هست. با همه دوستام شمال رفتم، با همه خواهر هام تك تك، با مامانم و بابام و باز هم منتظرم كه به همون ويلا مون تو نوشهر برگردم. گرچه فكرش برام شيرين تره،ِ ياد ِ اون دوران كه ميافتم فقط لذت ميبرم.


تو راه ِ برگشت، از فيروزکوه برگشتيم يک بار. خورشيد رو ميديدَم جلوم. به سمت ِ خورشيد حركت كردن رو دوست دارم هميشه .
مثل مادر ِ آدم مى مونه. شايد اون دوران بهترين دوران ِ زندگيم بود گرچه از دست دادن هيچکدوم از دوستام و ننه و بابام برام گرون تموم نشد، ولى يه دفتري داشتم كه به همه شون گفتم بنويسند.

هر كى خودشو برگردوند
هر كسى خودشو نشون داد

آخرين نشانه هاى انسان ها دستخطشون بود
كه حتى بچّه هاشون مطمئنا جمله اى مكتوب خطاب به خودشون از مادر و پدرشون نخواهند داشت


به اين سمت آمدن يعنى فراموش كردن ِ تمامى ِ چيز ها
خوبى ها بدى ها و خود ِ آدم
تبديل كردن ِ خاطرات به تفريح
مرور ِ خاطره ها تفريح ِ جدا نشدنى از آدم ميشه اينطورى

از از دست دادن ِ آدم ها هيچ وقت دلم نگرفت
از كوچيك بودن ِ خودم دلم ميگرفت
از اين كه تنهايي رو هم بلد نبودم
از اين كه هميشه دلم مى خواست كسى منو كامل نشناسه تا نتونه بهم ضربه اى عميق بزنه
با بتون در ِ همه چى رو بسته بودم. كر كرده بودم خودم رو

با توجه به اين كه ميدونستم دوستام، دوستاي منند و خانواده ام، هم خون ِ من
ميدونستم كه ما ها هيچ كدوم پرفکت نيستيم چون مطمئن بودم كه خودم هم تحفهء نطنز نبودم

ميدونستم كه اگه ايران بمونم هيچ اتفاقي نميافته
شايد اين غم رو دوست داشتم

اولين كسى كه برام تو دفترم نوشت معلم ِ پيانو خانم ِ غريب بود
بيچاره همون جا گريه ش گرفت وقتى متن ِ منو خوند كه با ظرافت ِ خاصى از كتاب نيچه پيدا کرده بودم. هميشه اين كار رو ميكردم
وقتى ميخواستم به كسى متنى هديه بدم از كتاب هاى نيچه ميگشتم و جدا هم شانس داشتم.

ما دو دوست بوده ايم
و شايد ديگه هم رو نبينيم
ولى بياييد به دوستى ِ کهکشانيِ خودمون ايمان بیارِيم
اگرچه ناچارِيم دشمنان ِ زمينى ِ هم باشيم


Star friendship.— We were friends and have become estranged. But this was right, and we do not want to conceal and obscure it from ourselves as if we had reason to feel ashamed. We are two ships each of which has its goal and course; our paths may cross and we may celebrate a feast together, as we did—and then the good ships rested so quietly in one harbor and one sunshine that it may have looked as if they had reached their goal and as if they had one goal. But then the almighty force of our tasks drove us apart again into different seas and sunny zones, and perhaps we shall never see one another again,—perhaps we shall meet again but fail to recognize each other: our exposure to different seas and suns has changed us! That we have to become estranged is the law above us: by the same token we should also become more venerable for each other! And thus the memory of our former friendship should become more sacred! There is probably a tremendous but invisible stellar orbit in which our very different ways and goals may be included as small parts of this path,—let us rise up to this thought! But our life is too short and our power of vision too small for us to be more than friends in the sense of this sublime possibility.— Let us then believe in our star friendship even if we should be compelled to be earth enemies.

در مورد مَستر فرق ميكرد با اين كه اواخر خيلى دودر شده بود ولى عميق ترين دوستى رو با اين مَستر داشتم گرچه گاهى كم رنگ و پر رنگ مي شد و دليلش هم فاصله مسير ِ زندگى ِ ما بود كه از هم دور و دور تر ميشد.

نمي خواستم چيزى كه اون نوشته رو بخونم ولى تو فرودگاه نتونستم نخونم و مَستر تونست نيشتر ِ خاطره ها رو به روحم بزنِه و اون رو خالى كُنه از عقده هاى تنهايي. هيچ وقت فكر نمى كردم به اين راحتى از پدر و مادرم جدا شم ولى از دوستام نتونم به راحتى جدا شم. اون شب آخر كه با مَستر KONAMI بازى كرديم سر ِ اين كه كى بهتر بازى ميكنه شرط بستيم. خيلى دوست داشتم اون شب رو چون تا آخرين لحظه كوتاه نيومديم. چون دليل ِ دوسـتيمون همين بود. از مجادلات بيشتر لذت مى برديم تا نتايج. از مسير، نه از هدف. زندگي مي کرديم

براي gatz دلم نميسوخت چون ميدونستم گليمش رو از آب بيرون ميكشه
برا اصغرى ناراحت نبودم چون احساس ِ خوشبختى ميكرد
روزبه رو اصلا براش دلم تنگ نمى شد چون ميدونستم مى بينمش به زودى
خسرو هم تو بيزينس اش موقت بود و به ظاهر از كارش راضى بود. رئيس شده بود و پولدار.
ولى هميشه نگران ِ مَستر بودم.

باباى بيچاره ام چى؟ هميشه به اين فكر ميكردم كه ما آيا بازهم همو ميبينم يا نه. و هنوز هم نميدونم

و در مورد اين كه اينور چى شد بعدا مى نويسم
.....................

ديگه خداحافظي مسخره تر از اين نمى شد. نه كسى گريه كرد نه كسى غش كرد شايد هم اين خداحافطظي از همه واقعي تر بود.
هيچكس فيلم بازى نكرد جز منى كه خودم رو خوشحال نشون ميدادم چون ميدونستم اگه يكى اونجا شروع كُنه من ديگه نميتونم كنترل كنم خودمو
هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه حالا ميموندم چه تره اى برا دوستام و ننه بابام خورد ميكردم؟
هيچى
شايد چاره اى نيست كه بايد برم باز هم نميدونم ولى تنهايي واقعي برگشت

=====================================================
اين متن رو در فوريه 2008 نوشتم.

اين بار تفاوتي احساس نميکنم در تفکراتم به جز اين که دوباره دارم پوست مي اندازم.
دوباره زنده شدم
دوباره خودم شدم
يک بار ديگه خود خودم شدم. باهوشتر و دانا تر
زنده باد
هرچي بيشتر از خودم متنفر شدم بعدش بيشتر خودم رو دوست داشتم.
اين چرخهء پيشرفتمه. نوسان زندگي رو به آينده