اینسو جهان آنسو جهان



بسیار وقت گذشت و دلم در این گوشهٔ دنیا چیز‌هایی‌ کسب کرد و چیز‌هایی‌ از دست داد. دلم برای دلم نمیسوزه چون دیگه دلسوزی از کفم رخت بر بسته ولی‌ شاید اگه دلم به حال دلم میسوخت بد نمی‌شد. دلیل این که دلم برا خودم نمیسوزه و حسرتی نمیخورم چیه؟    آیا سرمستی من از اقبال تابندهٔ من در میان هم نوعانم هست یا از این که دوران ترس و اضطرابم به پایان رسیده. تحلیلی نمیکنم ولی‌ سرمستی‌ای که گرفتارش شدم عجیب و غریبه به طرزی‌ که فرصت ارتباط با خودم رو ازم گرفته. تلخ بودنم کم شده چون تنها زندگی‌ می‌کنم، آدمها رو جدی نمیتونم بگیرم چون اخیرا کسی‌ در کنه وجودم رخنه نکرده، کسی‌ به شدت عصبانی‌ یا به شدت خوشحالم نکرده. خوشحال شدن هام زود گذر و سبکه، انقدر فکرم مشغوله که گذشتم زیاد شده فقط به این خاطر که فرصتی نمیکنم به  اطرافیانم فکر کنم و تحلیل کنم. حسم به شدت ضعیف شده چون به نفعم بوده که اینطور بشه، دیگه عاشقی ها و گذشتهٔ عجیب و غریبم، مادرم، پدرم شدند جزیی از خاطراتم. از تحلیل خودم دست برداشتم چون فکر می‌کنم وظیفهٔ مراقبت از خودم رو نسبتا خوب به عهده گرفتم تا به اینجا و متاسفانه من دیگه شناخت عمیقی نه از آدمها و نه از سیستم پیچیدهٔ ساده انگار  اینجا ندارم، انسان‌های به شدت با هوش دورم رو گرفتند که خطا کردن جلشون فراموش نمی‌شه، کلا گوش دادن بیش از حرف زدن برای من نتیجه خواهد داد. خفه شدن در برابر همه چیز‌هایی‌ که میبینم و میشنوم تمرینی روزمره برام شده. دوباره مثل یه دوره از زندگیم تو ایران شدم که مادرم میگفت تو احساسی‌ تو قلبت نیست و میبینم که راست میگفت من هیچ وقت تعادل رو رعایت نکردم یا در احساسات عمیقم نسبت به افراد و اشیا پژمردم یا بعد از خشک شدن دلم از هر گونه ریز بینی‌ و جدی گرفتن دست کشیدم و قابل اعتماد ولی‌ بسیار بی‌ رحم شدم.

به هر حال جالبه که الان قبول می‌کنم که ما با سیستم تغییر تو ایران آشنا نبودیم، کسی‌ فرصت نداره عوض بشه چون به قول افسرده بهای اشتباه خیلی‌ گزافه پس همه همون میمونند و افتخار می‌کنن که تغییر نکردند چون میخوان ثابت کنند انقدر خودشون خوب بودند که تغییر براشون به معنی افت محسوب می‌شه. خیلی‌ دیشب دلم گرفته بود یاد بابام میفتادم وقتی‌ که بچه بودم و باهاش میرفتم ازمایشگاه و تو اتاقش میرفتم با لوازم تحریر بازی می‌کردم و غروب خورشید محل کارش یادم نمیره، موقعی‌ که بی‌ طاقت میشدم و میرفتم تا جایی‌ برا بازی کردن پیدا کنم و چیزی پیدا نمی‌شد جز یه مشت شیشه و خون و دستگاه انکوباتر.  طرز برخوردش با مردم خیلی‌ خوب یادمه حتا زیر سیگاری مغازهٔ مکانیک محل یادمه که یه لاستیک کوچولو بود که توش شیشه بود. ریاست پدرم برا من عجیب نبود فکر می‌کردم خداست (مثل همهٔ بچه‌های دیگه). مادرم رو هم خوب یادمه که زیباییش منو محو خودش میکرد و ازش حساب میبردم. از توجه شدن بهم لذت میبردم با بابام میرفتم چون میگشتم، مسیر خیابون هخامنش و دریانو رو تا میدون آزادی و پادگان نیروی هوایی رو هنوز حفظم و از همونجا تفاوت منطقه هارو میدیدم، میدیدم که ملت بی‌ پولتر از ما هم هستند و چطوری مریضند و کثیفند و خسته. یاد موقعی‌ میفتم که کل راه شمال رو از خزرشهر تا نوشهر رفتیم با رنو و ۱۰۵ کیلومتر بود. آهنگ‌هایی‌ رو که میگذاشت کاملا یادمه. یادمه حتا چی‌ میگفت حتا یادمه که کدوم رستوران رفتیم. یاد اون روزایی میفتم که ۵ تا بودیم و همه عقلمون به جز من میرسید. چطوری مامانم سرم رو شیره میمالید که سگ هتل رو نبریم خونه. چطوری خواهرم برا بستنی با بابام چونه میزد. یادمه که شادی  ما در بستنی بود نه چیز دیگه چقدر ما ذهنمون ترکید با بمبارن محرومیت و سانسورُ ما از سانسور ترکیدیم ما از سانسور گم کردیم هم رو.

حس دیشبم بخاطر چی‌ بود نمیدونم ولی‌ خیلی‌ حس کردم دوست دارم با یکی‌ باشم که همخون خودم باشi و خوشحالم که خواهرم رو میبینم ۴۰ روز دیگه تقریبا و این جای خوشحالیه. دوستای خوبی‌ دارم اینجا ولی‌ دیشب برا اولین بار خونم    همخون منو می‌کشید و حس عجیبی‌ بود حدسم این بود که بی‌ تفاوتی‌ من خیلیش به همین دلیله. به هر حال حس عجیبی‌ بود حسی که ناراحت بودم و نمیدونستم چرا ناراحتم ولی‌ میدونستم که حتی نمیخوام برگردم به گذشته ولی‌ میخوام با گذشتگانم که الان پیر شدند زمانم رو سپری کنم و روحم و خراش بدم

2 نظر

اینو بشنو:

http://rapidshare.com/files/148216840/O.mp3

و این یکی:

http://rapidshare.com/files/148217349/V.mp3

خيلي قشنگ بود. منو غرق در گذشته کرد. شاد باش و بهـروز.