عموی بزرگ



خونهٔ عمو پرویز که میرفتم یه حس عجیبیی بهم دست میداد. عکس مصدق و کاشانی در حالی‌ که مصدق داشت برا کاشونی کبریت میزد و از طرفی‌ کل قرآن به صورت پوستر با تصویر محو کاشانی رو میدیدم که چسبونده بود به کارگاه ه به اصطلاح نجاریش. همیشه تو ذهنم عموم یه نجار بود و از پراکندگی شغلی‌ عمو هام حال می‌کردم چون عمو خسرو هم نقاش بود و تابلو می‌کشید. اصل قضیه این بود، قضیه این بود که من اونقدر فنچ بودم که موقعیی به دنیا اومدم که این عمو‌های ما همه باز نشسته شده بودند و ما اصلا نمیدونستیم مامور اداره مخابرات یعنی‌ چی‌.


  به هر حال همین که عمو‌هایی‌ داشتم که هر کدوم یه چیزی داشتند که برا من عجیب بود خیلی‌ حال میداد. همشون هم بلا استثنا منو دوست داشتند، دلیلش قیافهٔ "دخترونم" بود. ملوس بازی در میاوردم و اخلاقم خوب بود همیشه.     داشتم از عمو پرویز می‌گفتم، ما معمولا خونهٔ اونا زیاد میرفتیم چون خانومش ثریا خانوم خیلی‌ مهربون بود و نوهٔ عمو پرویز ۲ سال از من کوچیکتر بود و ما با هم همبازی بودیم. عمو پرویز کلا ابراز علاقه به کسی‌ نمیکنه مگه اینکه قبولش داشته باشه. بنابر این به عنوان یه طفل صغیر ما هیچ اهمیتی نداشتیم چون خودش یه نوه داشت چشم آبی و خوشگل و ما رقمی‌ نبودیم جلو "رسولی".     اون کارگاه ه نجاری شده بود محل تفریح  ما و من همیشه به اون عکس  مصددق نگاه می‌کردم و مامانم میگفت که این آدم خفنیه. معمولن سیزده به در ها همهٔ فک و فامیل جمع میشدند خونهٔ عمو پرویز و قابلمه پارتی میگرفتند، شخصیت متفاوت عمو هام برا من خیلی‌ سرگرمی خوبی‌ بود. به همشون و برخورداشون و تفاوت‌هاشون و طرز برخوردشون دقت می‌کردم نکته جالب دیگه جاری‌های مامانم بودند که هر کدوم با اون یکی‌ از سر تا آسمون فرق داشتند و این هم برا تحلیل خوب بود. اینا رو باز نمیگم که فکر کنی‌ خاله زنکم چون میدونم هستم خودم بس که میرم با این زن عمو هام چرت و پرت میگم. خاصیت خونهٔ عمو پرویز آشپزخونهٔ بزرگش بود که رنگ  سبز پسته‌ای  خاصی داشت و چون خونشون طبقهٔ همکف بود نور خورشید که کمونه میکرد از شیشهٔ پنجرهٔ مردم میپاشید تو آشپزخونه و اونجا محل برگزاری جلسات فال قهوه توسط دختر عموم و تحلیل دوره زمونه توسط پسر عمو هام بود. تابلو‌های نقاشی خونهٔ عمو پرویز هم همه یا کار اون یکی‌ عموم بود یا کار خودش و بعضی‌ مواقع این عمو خسرو ما تابلو‌های لختی می‌کشید و ما میرفتیم میدیدیم کلی‌ و حالیشو میبردیم. تابلو‌های عمو خسرو توسط همه تحلیل میشد و حال برادر هاش توسط  زن برادر هاش گرفته میشد. به کون ه اسبی که تو تابلو بود گیر میدادند و صورت دختره که روش داشت سیرک بازی میکرد.     خونشون چندین بار بزرگ و کوچیک شد ولی بافت خودشو حفظ میکرد من یادمه که از پله هاش میپپریدیم

همهٔ بچه‌ها اونجا بودند، دعوا مرافه‌ها و غیره هم جالب بود. مهمونی‌ حا و عزا داریا که من معمولا پاکشون می‌کنم. ولی‌ اصل قضیه این نیست. الان نمیدونم با کدوم شروع کنم با عموم یا با حس عجیبی‌ که تو خونش داشتم. فکر می‌کنم با خونش شروع کنم و بعد میرم سراغ خودش. همیشه عصرا تو خونهٔ عموم رو دوست داشتم. همهٔ برادر‌ها یا خواب بودند یا داشتند چیزی میخوردند و آرامش عجیبی‌ حاصل بود. کلنی های چند تایی‌ از فک و فامیل دور هم مشغول حرف زدن. من می‌گفتم با خودم کاشکی‌ همیشه همینطوری باشه کاشکی‌ این جمعه شبهاتموم نشه. از مدرسه بدم نمیومد ولی‌ اون زمان رو خیلی‌ دوست داشتم. اون حس قریب و غريب جمعه شب‌ها مخلوط می‌کرد من رو با خودشُ حسی که نه از ترس مدرسه و مشق و درس بود فقط عشق به اون مسیر جنگلیه تو تابلو ها یا اون گرامافون قدیمیش که اونجا نشسته بود یا عکسش با زنش. تاریکی عمیق اتاق گیتا دختر کوچیکش یا روبانی که به کولرش وصل بود تا هروقت روشن برقصه. بوی آش‌های مدل کرمونشاهی ثریا خانوم و ارتباطات بچه ها با هم. فوتبال بازی کردنهای ما تو یه اتاق ه ۶ متری با گل‌های تخیلی و جیغ و هوار هامون که تا همین ۲ ۳ سال پیش ادامه داشت. یادم نمیره که چه صحبت‌هایی‌ میشد بین مااز فیلم دیدن هامون تا دعوا‌های خانودگی همه تو اون خونه بود. با همون رسول زدیم شیشهٔ خونهٔ عموم رو آوردیم پایین چون تو حیاطش فوتبال میزدیم.
و حال و پذیرایی‌  خونشون پنالتی میزدیم به هم و جدا کفریشون میکردیم ولی‌ جدا لذت میبردیم از این که یه جا هست که می‌شه توش بازی کرد و پرید و ادای عابدزاده رو در آورد. همیشه هر وقت اونجا میرفتیم تو حیاطشون معمولان چند تا مرغ و خروس بود تو قفس و همه مشغول وحشی بازی بودیم، جالب بود که این حالت رو دوست داشتند صاحبخونه ها. دوست داشتند که اونجا شلوغ باشه. تلویزیونشون اون اوایل سیاه و سفید بود و من خوشم نمیومد ولی‌ بعدن که تلویزیون خریدند خیلی‌ بهتر شد کلی‌ اونجا فیلم میدیدیم. یه احساس آرامش خاصی داشت، جالب این بود که کلنل " اینجور پسرش خطابش میکرد" خیلی‌ آروم بود با این که زمانی‌ سرهنگ و رییس شهربانی زنجان بود. خیلی‌ کتاب خوندن رو دوست داشت و کلا مثل همهٔ برادر هاش اهل ه تیکه انداختن بود. آخرین بار ها از من پرسید که چه جوری کامپیوتر کار میکنه؟ بهش توضیح دادم که ترنزیستور مثل کلید عمل میکنه و چه جوری صفر و یک تبدیل می‌شه به منطق و این حرفا. بعد ۵ ۶ سال همش یادش بود و برام جالب بود. جالب این بود که مامان بزرگم رو "مامان" صدا میکرد و من جدا حال می‌کردم که این پیرمرد خودش هم مامان داره. موقعیی‌ که بابام فراموشی گرفت فکر میکرد عمو پرویز باباشه.

تا اینکه قلبشو عمل کرد سالی‌ که من برا اومدن اقدام می‌کردم. خوشبختانه بخیر گذشت 

 

بقیشو بدن مینویسم.