عموی بزرگ
به هر حال همین که عموهایی داشتم که هر کدوم یه چیزی داشتند که برا من عجیب بود خیلی حال میداد. همشون هم بلا استثنا منو دوست داشتند، دلیلش قیافهٔ "دخترونم" بود. ملوس بازی در میاوردم و اخلاقم خوب بود همیشه. داشتم از عمو پرویز میگفتم، ما معمولا خونهٔ اونا زیاد میرفتیم چون خانومش ثریا خانوم خیلی مهربون بود و نوهٔ عمو پرویز ۲ سال از من کوچیکتر بود و ما با هم همبازی بودیم. عمو پرویز کلا ابراز علاقه به کسی نمیکنه مگه اینکه قبولش داشته باشه. بنابر این به عنوان یه طفل صغیر ما هیچ اهمیتی نداشتیم چون خودش یه نوه داشت چشم آبی و خوشگل و ما رقمی نبودیم جلو "رسولی". اون کارگاه ه نجاری شده بود محل تفریح ما و من همیشه به اون عکس مصددق نگاه میکردم و مامانم میگفت که این آدم خفنیه. معمولن سیزده به در ها همهٔ فک و فامیل جمع میشدند خونهٔ عمو پرویز و قابلمه پارتی میگرفتند، شخصیت متفاوت عمو هام برا من خیلی سرگرمی خوبی بود. به همشون و برخورداشون و تفاوتهاشون و طرز برخوردشون دقت میکردم نکته جالب دیگه جاریهای مامانم بودند که هر کدوم با اون یکی از سر تا آسمون فرق داشتند و این هم برا تحلیل خوب بود. اینا رو باز نمیگم که فکر کنی خاله زنکم چون میدونم هستم خودم بس که میرم با این زن عمو هام چرت و پرت میگم. خاصیت خونهٔ عمو پرویز آشپزخونهٔ بزرگش بود که رنگ سبز پستهای خاصی داشت و چون خونشون طبقهٔ همکف بود نور خورشید که کمونه میکرد از شیشهٔ پنجرهٔ مردم میپاشید تو آشپزخونه و اونجا محل برگزاری جلسات فال قهوه توسط دختر عموم و تحلیل دوره زمونه توسط پسر عمو هام بود. تابلوهای نقاشی خونهٔ عمو پرویز هم همه یا کار اون یکی عموم بود یا کار خودش و بعضی مواقع این عمو خسرو ما تابلوهای لختی میکشید و ما میرفتیم میدیدیم کلی و حالیشو میبردیم. تابلوهای عمو خسرو توسط همه تحلیل میشد و حال برادر هاش توسط زن برادر هاش گرفته میشد. به کون ه اسبی که تو تابلو بود گیر میدادند و صورت دختره که روش داشت سیرک بازی میکرد. خونشون چندین بار بزرگ و کوچیک شد ولی بافت خودشو حفظ میکرد من یادمه که از پله هاش میپپریدیم
همهٔ بچهها اونجا بودند، دعوا مرافهها و غیره هم جالب بود. مهمونی حا و عزا داریا که من معمولا پاکشون میکنم. ولی اصل قضیه این نیست. الان نمیدونم با کدوم شروع کنم با عموم یا با حس عجیبی که تو خونش داشتم. فکر میکنم با خونش شروع کنم و بعد میرم سراغ خودش. همیشه عصرا تو خونهٔ عموم رو دوست داشتم. همهٔ برادرها یا خواب بودند یا داشتند چیزی میخوردند و آرامش عجیبی حاصل بود. کلنی های چند تایی از فک و فامیل دور هم مشغول حرف زدن. من میگفتم با خودم کاشکی همیشه همینطوری باشه کاشکی این جمعه شبهاتموم نشه. از مدرسه بدم نمیومد ولی اون زمان رو خیلی دوست داشتم. اون حس قریب و غريب جمعه شبها مخلوط میکرد من رو با خودشُ حسی که نه از ترس مدرسه و مشق و درس بود فقط عشق به اون مسیر جنگلیه تو تابلو ها یا اون گرامافون قدیمیش که اونجا نشسته بود یا عکسش با زنش. تاریکی عمیق اتاق گیتا دختر کوچیکش یا روبانی که به کولرش وصل بود تا هروقت روشن برقصه. بوی آشهای مدل کرمونشاهی ثریا خانوم و ارتباطات بچه ها با هم. فوتبال بازی کردنهای ما تو یه اتاق ه ۶ متری با گلهای تخیلی و جیغ و هوار هامون که تا همین ۲ ۳ سال پیش ادامه داشت. یادم نمیره که چه صحبتهایی میشد بین مااز فیلم دیدن هامون تا دعواهای خانودگی همه تو اون خونه بود. با همون رسول زدیم شیشهٔ خونهٔ عموم رو آوردیم پایین چون تو حیاطش فوتبال میزدیم.تا اینکه قلبشو عمل کرد سالی که من برا اومدن اقدام میکردم. خوشبختانه بخیر گذشت
0 نظر
ارسال یک نظر