سکوت - فریاد - سکوت و سکوت و ..... دل من ای دل من




نيست رنگي که بگويد با من
اندکي صبر ، سحر نزديک است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي ، اين شب چقدر تاريک است
ديگران را غم هست به دل
غم من ليک ، غمي غمناک است

روز آخر تو دفتری که داشتم اون برام چیزی ننوشت چون فکر کنم نمیتونست درست و حسابی‌ حتا بخونه یا حتا بفهمه من چی‌ میگم و کجا دارم میرم. ولی‌ خوب یادمه که وقتی‌ پیانو  میزدم کیف میکرد و ذوق میکرد. خیلی‌ وقتا میگفت که من استاد  دانشگاه بودم و از همتون بیشتر میفهمم. از بچگی هاش همه چی‌ یادش بود و عکس بچگی‌های خواهرام رو میشناخت. کاشکی‌ ازش یه امضا میگرفتم تا انقدر دلم نسوزه. مردن یه چیزه و تحلیل رفتن تا مردن چیز دیگه ای. تنها بودن خیلی‌ سخته وقتی‌ پیر باشی‌. وقتی‌ بچه باشی‌ و همیشه تنها باشی‌ وقتی ناچار باشی عاشق تنهایی باشی و حتی دیگه خودت رو هم نشناسی. روحم زنگ زده و قلبم هنوز می‌ تپه

خیلی‌ وقته که گریه نکردم، ولی‌ الان همش یاد خودم میفتم که بچه بودم و یه بابایی داشتم که با من بازی میکرد و دعوام میکرد و دوباره میومد سراغم تا منت کشیم رو بکنه. یا موقعیی‌ که بزرگ شدم برام داستان سر هم بکنه و همش بگه تو هیچ گهی نمیشی‌ و انقدر بزنه تو سرم که بپپرم هوا و پوزشو بزنم. گدا بازی در بیاره و اذیتم کنه چه با قصد و غرض چه بی‌ قصد. ولی‌ مظهر قدرت برام باشه. انقدر که تو همه چی‌ بخوای ازش بهتر شی تا ثابت کنی‌ که حرف ه تو هم درسته.

خیلی‌ چیزا یادم میاد که دوست دارم بنویسم تا با خوندنش دوباره دقیقتر یادم بیاد. ولی‌ نمیتونم همشو بنویسم. خاطره انقدر دارم که نمیتونم بنویسم. ولی‌ زنگ زدم و بد زنگ زدنی‌. یاد فکرُ اندیشهُ سیاست میافتم که انقدر چسبوند به این دیوار اتاق من که دیگه گذاشتم بمونه اونجا. یاد سکی رفتن هامون با مامان که جوک می‌گفتم و میخندید و عاشق هوای سرد کوه بود. نمیدونم اگه ببینمش منو  یادش میاد یا نه ولی‌ زنگ زدم بد زنگ زدنی‌. انقدر بد زنگ زدم که قطره‌های اشکم هم پاکم نمیکنه روحم رو.



3 نظر

ای باباا! خیلی غصه دار بود اردولک! :(
اما خدایی بچه بودی چه قدر ناز بودی!

شاد زی با سیاه چشمان شاد / که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده تنگدل نباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد / شوربخت آنکه او نخورد و نداد
ابر و باد است این جهان فسوس / باده پیش آر هر چه باداباد

کم پیش می یاد که یه پستی از یه وبلاگ رو بخونم و این قدر اثرش رو توی ذهن و قلبم حس کنم... هرچند حس خیلی خوبی نیست، اما خیلی خوب توی پستت روایت کردی.