چنگ



امروز بعد از مدت‌ها به بلاگم فکر کردم و این که چرا هیچ چیزی در این بلاگ ننوشتم. یه حس درونی‌ به من میگفت که لابد خیلی‌ دارم با زندگیم حال می‌کنم که دیگه عقده‌ای تو گلوم گیر نکرده که منو وادار کنه که باز بیام اینجا تخلیه کنم. شایدم دیگه برای خودم داستان جالبی‌ ندارم. کلا مخم معیوب شده لابد. کمبود روابط عاطفی چه ناشی‌ از مادر چه ناشی‌ از همخونه‌ای  نداشته‌ام و چه ناشی‌ از دوست خیلی‌ صمیمی‌ که فعلا ندارم (فکر می‌کنم خودم هم دوست صمیمی‌ کسی‌ نباشم که یارو بگه آقا ما یه نفر دوستمون اونم عمو ردی) به هر حال یاد گرفتم که این گونه مسائل رو دایورت کنم به بعضی‌ جاهای گرد. الان مشکل اساسیم اینه که ساز ندارم خیلی‌ وقت می‌شه که دست به ساز نزدم. عقده‌های کودکیم که همیشه نگاهی‌ حسرت بار به جعبه مداد رنگی‌ و آبرنگ و کاغذ نقاشی بود رو کمی‌ علاج کردم با خرید مداد رنگی‌. کلا فکر می‌کنم مشکل خاصی ندارم. تنها زندگی‌ می‌کنم و حالشو میبرم از آینده هم کما بیش ترس‌هایی‌ دارم. از این که خیلی‌ چیزیی‌ رو که برنامش رو داشتم که یاد بگیرم ولی‌ موفق نشدم. از این که خانوادم رو نبینم برای مدت مدیدی و وحشتناک تر از همه اینه که دوستای صمیمیم تو ایران منو یادشون بره
خیلی‌ دلم گرفته که پیانو ندارم. ولی‌ خوب انقدر چیزای جالب برام اتفاق افتاده که فکر می‌کنم به دست ذهنم بسپرم این وقایع رو و اینجا بازتاب ندم. کلا این بلاگ شده مکان غمنامه نویسی. امشب رفته بودم کافه موزارت که تو شهرمون معروفه. تنها رفتم و کتاب یونگ رو شروع کردم. این کتاب رو از یک کتاب فروشی که روبرو واحد دارلترجمه بود و کتابهای نایاب داشت خریدم. حتی یادم میاد که مادرم رو تو ماشین ۱۵ دقیقه کاشتم که این کتاب رو خریدم. جزو آخرین خورده خرید هام تو ایران بود. خیلی‌ برام ارزش داشت این کتاب و همینطور کتاب تسخیر خوشبختی‌ از برتراند راسل. این کتاب خیلی‌ خوب ترجمه شده و یونگ هم توش خیلی‌ خوب با مخاطب ارتباط برقرار میکنه.
با نوای چنگ یک نوازنده  که در کافه مشغول نوازش چنگ بود شروع کردم به نوشیدن قهوه و مترصد این بودم که میز کنارش خالی‌ بشه که برم در یک قدمی‌ چنگ بنشینم و لذت شنیدن صدای چنگ که همراه با صدای نوازنده بود رو بیشتر کنم. از صدای وراجی های مردم کنارم دلزده شده بودم ولی‌ حرکت دست‌های نوازنده منو بیشتر جذب کرد. کتاب رو می‌خوندم و گاهی‌ هم به چنگ نگاهی‌ می‌کردم. لذت بردم از بوی قهوه و صدای چنگ و طرز بیان یونگ.
به این فکر می‌کنم که چقدر راحت شب آدم ستاره بارون میشه. بعضی‌ وقتا آدم دوست داره از روابطش با آشنایان معجون سحر آمیز بسازه در حالی‌ که فقط دنبال خودشه تو آیینهٔ ارتباط با دوستانش. انر‍ژی گرفتن از مردم میتونه خیلی‌ زیاد مثبت یا منفی‌ باشه ولی‌ لزوما نباید اون مردم رو خیلی‌ خوب بشناسی چه بسا با شناخت بیشتر خودم رو عذاب میدم. شاید اینطور بهتر بتونم بگم که اون دوست خوبی‌ که همیشه دنبالش میگشتم خودمم.
با نوازنده صحبت کردم و دیدم که نوت آهنگ ه کنن رو داره و ازش خواستم که بزنه با چنگ. چقدر لذت بردم از این آهنگ و باز هم دلم به حال ه خودم سوخت که پیانو ندارم که بزنم.یاد داستان خرید پیانو تو ایران میفتم و این که چقدر پیانو من خوش صدا بود. دلم براش خیلی‌ تنگ شده.