سلام
الان نصف شب..من از عصر دارم با خودم کلنجار میرم که به تو میل بزنم یا نه..نامه نوشتن کیف داره..جالبه که بعد ۱۱ ماه دست از غرور یا کمرویی خودم ور نداشتم و نمیتونم هروقت دلم خواست باهات حرف بزنم..فک میکنم خوب وقتی تو تحویلم نمیگیری چه فایده؟یا وقتی فک میکنی من اویزونم چه فایده؟یا وقتی فک میکنم گوش نمیدی چه فایده داره نامه بنویسم؟یا وقتی اصلا جواب نامهام رو نمیدی یا جواب میدی ولی ربطی به حرفم نداره چه فایده؟
به این فک نمیکنم که بابا آخه واسه این نامه مینویسم که سبک شم یا نامه مینویسم که چنگ زده باشم به اون یه رشته نخی که از رابطمون مونده
فکر میکنم الان تو دورهای هستم که نیاز دارم با یکی حرف بزنم
انقد نشستم با خودم حرف زدم قاطی کردم
خودت میدونی که من چقد الکی میبافم و چقد همچیو با هم مخلوط میکنم،
میگم به نظر تو اینکه آدم ندونه و شاد باشه و راحت باشه بهتره یا اینکه بدونه ولی آشفته باشه؟
اینکه نفهمیده ایمان داشته باشه و به آرامش برسه بهتره یا اینکه بفهمه و ایمانشو از دست بده و رنج بکشه؟
نمیگم من تو موقیعت دومی قرار دارم..ولی خیلی اشفتم
اشفتگیم هم بخاطر فکرای کوچیکو بی ارزش نه واسه فکرای بزرگ
ولی به هر حل انقد فکر کردم قاطی کردم
در مورد تو مثلا فکر میکنم..هر ساعت یه احساسی دارم نسبت بتو
و هر ساعت یه نتیجهای میگیرم
اصلا نمیدونم چه وضعی پیدا کردم با تو یا چه وازی داشتم
تو مثلا خیلی راحت میگی روزی خوبی داشتیمو دوست داشتمو دوسم داشتی و الان همه چی تموم شده
ولی من نمیدونم خوش گذشت یا نه..نمیدونم کار خوبی کردم با تو انقد صمیمی شدم یا نه
اصلا نمیدونم کار درستی کردم که تموم کردم یا نه
نمیدونم اگه با تو باشم شادترم یا اگه نباشم
فکر میکنم اگه با تو باشم زندگی متنوئ ترو مفیدتر
ولی اگه نباشم هم فکرم جمع تره و راحت ترم
اگه دوست داشته باشم خواه نخواه ضربه میخورم
اگه نسبت بهت بیتفاوت هم باشم احساس تنهایی میکنم و هیچی ندارم که با خودم بگم و احساس بی ارزش بودن میکنم که نمیتونم کاری بکنم یا حرفی بزنم
نظر تو چیه؟؟
تو که هیچوقت جواب این سوالای آدمو نمیدی..چون امتحان داری یا حوصله نداری وقت بذاری..یا اینکه به قول خودت مسخرگی میکنی که منو از موضوع منحرف کنی و شاد باشی..یا جواب میدی به قول خودت،ولی اصلا جوابت ربطی به حرفم نداره
جالبه که هیچوقت نمیگی `نمیدونم`..همیشه باید جواب بدی ..یا تحویل نگیری
راستی تو چرا این رابطرو تموم کردی؟از دست من خسته شدی؟
من فک میکنم اگه من این بحثا رو پیش نمیکشیدم هم خسته میشدی
تو میگی منو دوست داشتی و تاکید میکنی که باور کن.ولی متاسفانه من دوست داشتن تو رو باور میکنم ولی ارزشی وسه قائل نیستم چون دیدی آخرش چی شد؟؟من همون آدم هستم اردوان..همون..منتها تکراری و خسته کنند(یا عوض شده و بدتر شده از نظر تو)..چون همچی منو شناختی و چیزی واسه کشف نمونده
تو میگی من یعنی روشنک یه زمانی تورو دوست داشتم..و میگی الان با اینکه روشنک تورو دوس نداره ولی چون از همه به اون آدم قابل شبیه تره میخوای باهاش حرف بزنی
یعنی تو آدم چن ماه پیش رو دوس داری همونی که وسه آهنگ میذاشتی و تنهاییت رو واسه همیشه به خاطرش از دست داده بودی
ولی از نظر تو متاسفانه اون عدم عوض شده در نتیجه دیگه قابل دوست داشتن( اقلا به اون حد قبلی ) نیست
ولی من عوض نشدم..اصلا عوض نشدم
من همیشه تردید داشتم بگم دوست دارم یا نه..درسته؟ هروقت عازم میپرسیدی یه جواب مختلف میدادم
حتا الان هم نمیدونم
اون روز که گفتی گم شم قبلش و بعدش از تو خیلی متنفر شده بودم
فک میکنم تو هم از من متنفر شده بودی
چن روز بعدش دلم واست تنگ شد..فک کنم تو هم اینجوری شدی
بعد فک کردم اگه دوباره شروع کنم دوباره میشه همون آشو همون کاسه
یعنی ترکیبی از بحثای بیهوده،خستگی،خشم،ترس از آینده،ترس از رها شدن،نفرت،دوست داشتن،و گاهی خوش گذراندن
درسته؟
پس فک کردم بهتره اصلا شروع نشه دیگه
فقط نامه بنویسم که احساس تنهایی مطلق نکنم
هر چند این وضعی هم که الان دارم زیاد خوب نیست..خیلی معلقم و نه با تو دوستم نه با تو دوست نیستم
نمیدونم میتونم دوست داشته باشمت یا نه
نمیدونم خوب که دلم تنگ شه یا نه؟
ولی انسان به هر چیزی به هر چیزی عادت میکنه..همونطور که ما به رابطهٔ خسته کنندمون این اواخر عادت کرده بودیم ولی اگه نداشتیمش هم قاطی میکردیم(من اینجوریم..تو هم اینجوریی؟)
هنوز وقتی صدای سمس رو میشنوم دوس دارم تو زده باشی..و این خیلی میزنه تو حالم که تو نیستی
اینو اصلا واسه این نمیگم که بهم بیشتر سمس بزنی چون بعد فک میکنم از رو دلسوزی زادی
دارم میگم که اینکه آدم باد ۱۱ ماه یه دفعه تموم کنه یه کاریو خیلی سخته که عادت کنه
دارم تکراری حرف میزنم
سرسری میخونی؟؟
نمیدونم ولی وقتی یه چیزی مینویسم دلم میخواد هی بخونمش..انگار که اثر جاودانه از خودم بجا گذشته باشم هی با خودم حل میکنم هر چقد هم چرند باشه
کامپیوترت چی شد؟
یکی از امتهانی عمل ایم رو به بدترین وجه ممکن دادم..استاد هی میگفت تو مثل اینکه حالت خوب نیستا..منم واسه اینکه دلش بسوز میگفتم آره..ولی واقعا بلد ن`ودم..آخه رو جسد کار نکرده بودم..هر وقت میومدم روش کار کنم ۱۰۰ نفر سرش ریخته بودن
و من از اینکه تو یه رقابتی آدمای بهترو واردتر از من خیلی زیاد باشن عصبی میشمو ناامید و ولش میکنم
اینجا دیگه مثل دبیرستان نیس که تو کل کلاس فقط ۲ نفر ازت بهتر باشن
منظورت از اینکه نوشتهامو خوندی و نقاشیمو دیدی چیه؟میخوای خوشال شم؟؟که اهمیت دادی به کارای من؟اصلا ازشون چه برداشتی کردی؟اصلا چه حسی بهت دست داد وقتی دیدیشون؟
منظورت از اینکه تحویل نمیگیری محل نمیذاری چیه؟یعنی ما انقد با هم رفاقتمون توپه که اگه ۲ روز سمس نزنم شاکی میشی؟؟وقتی مثلا همچی تموم شده؟
فک نکنم هیچکدوم از این سوال هامو جواب بدی...سخته
و حوصله میخواد
شب خوش
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر
ارسال یک نظر