فانتزیهای یک جوان ناکام
یادم میاد که در فانتزی هام همیشه من نواقص اولیای خودم رو جبران کرده بودم و دارای هالهٔ نور بودم در زمان آینده. البته قیافم شبیه احمدی نژاد نبود هیچوقت :)
شبیه تمثال ائمه اطهار ولی با تیپ مدرن خیلی هم مهربون و لاغر. الان که فکر میکنم میبینم تو تفکرات قدیمم الان همون آدم هستم ولی شبیه اون چیزی که تو رویا هام بودم نیستم. خیلی چیزام بهتر و خیلی چیزام بدتر ولی از همه جالب تر قیافم هست که اصلا شبیه اونی که فکر میکردم نشد. اگه اون موقعها باهوش تر فکر میکردم ملتفت میشم که باید شبیه پدر یا مادرم شم آخرش اقلا ولی اونی که در ذهن ما بود شبیه ننه بابام نبود از لحاظ ظاهری. خوب حق هم دارم چون قدم از بابام ۲۰ و از مادرم ۳۰ و از خواهرم بیش از ۳۰ سانتیمتر بلند تر شد. پس لزوما هم ابعاد ظاهرم نباید شبیهشون میبوده.
به هر حال در این فانتزی که همیشه به ذهنم میرسه اینه که من با همسرم که موهاشو از پشت بسته و خیلی هم موهاش لخته تو ماشین نشستیم و بچهها که خیلی هم شبیه همون خانوم هستند پیاده میشند و همسرم به من لبخند میزنه. من کلا فانتزی سکسی با همسر آیندم نداشتم هیچوقت. اون لبخند فانتزی من بود.
حالا اخیرا این فانتزی داره کم کم محو میشه. این فانتزی داره به یک واقعیت رنگ میبازه. در فانتزی جدید من یک مرد مجرد با کت شلوار و کراوت هستم. تو فانتزی جدید و قدیم هر دو خارج از ایران زندگی میکنم پس کراوت لازمه. فرقش اینه که من نه زن دارم نه بچه تو شات اول این تصور. دارای چندین دوست دختر (یا دوست زن یا هر کوفت دیگهای فکرشو کنی ) هستم. خیلی از این زنها تو کف این هستند که من بابای بچشون باشم. گاهی اوقات به ذهنم خطور کرده که یه زن هم دارم گاهی اوقات هم خطور کرده که زن ندارم.
جالبیش اینه که تو فانتزی اول قدرت به صورت عادلانه تقسیم شده. همه قدرت رو فراموش کرده اند. تو این فانتزی جدید فقط من قدرت دارم. میتونم بگم این فانتزی نیست، این تصویری از آیندست که داره روز به روز جای اون تصویر قبلی رو میگیره. تو مورد اول من همه رو دوست داشتم با این که ۲ ۳ نفر بودند. تو این تصویر هیچکس رو دوست ندارم. برای همین با همه خوب رفتار میکنم چون هیچکدومشون رو دوست ندارم. اینقدر مطمئنم از خودم که به همه اجازه میدم تو تفکراتشون هوس کنند که از من سواستفاده کنند.
اینکه هیچ کس رو دوست ندارم هم تصورش برام سخت نیست. واقعا همین الان هم کسی رو دوست ندارم. میتونم بگم دوست زیاد دارم ولی کسی رو دوست ندارم حساسیتی نسبت به آدمها ندارم چون دوسشون ندارم. انتظاری از کسی جز خودم ندارم در انزوای عمیق مثل فولاد سفت شدم. با دیدن عکس در و دافها و دوستام که دخترند اصلا نمیتونم فکر کنم که من از جنس مخالف خوشم میاد یا نه. زیاد مشکلی نداره برام این قضیه ولی فکر میکنم فیزیولیژیکی باشه. اصلا ناراحت نیستم که فانتزی من داره عوض میشه ولی این نقط عطف رو هرگز فراموش نخواهم کرد. دختران زیبا رو هرگز نمیتونم جای اون خانوم تو فانتزی بچگیم بگذارم ولی همشون رو جزو دوست دخترهای بدبختم میتونم تصور کنم که خواهم داشت. دقیقا تو این تصویر آدمی شدم که مادرم ازش متنفره ولی احساسات مادرم زیاد برام مهم نیست.
0 نظر
ارسال یک نظر