سوغاتِ فرنگ






آقای X و خانم Y که برای سر زدن به پسرشون رفتن خارج،امروز دارن برمیگردن وطن.

پسر: یه مقدار از باراتونو بدید من برگردونم، یه مقدارشم بذارید تو ساک های دستیتون، به خدا هواپیماتون میره ها!
مادر: پسر تو چی میگی؟ میخوای آبرومون جلوی فک و فامیل بره؟
پسر: آخه مادر هفتاد کیلو اضافه بار مگه میشه؟
پدر: چند ساله که داری تو این مملکت زندگی می کنی، هنوز نتونستی یه پارتی تو فرودگاشون پیدا کنی؟ خاک تو سر چطوری میخواد زن بگیره؟
پسر: پارتی کدومه؟ اینا همه کاراشون قانونیه.
مادر: خاک بر سرشون با این قانوناشون. اینا عاطفه ندارن وگرنه وقتی میبینن منه پیرزن اینجوری دارم از بین میرم بارهای منو رد میکردند.
پسر: مادر عزیز اون کاسه بلوری که چپوندی تو چمدون خودش ده کیلوِ، اونو دربیار یخورده از اون خِرت و پرتارو در بیار تا یارو قبول کنه.
مادر: یعنی تو میگی وسطِ ویترینم خالی بمونه؟ این کاسه رو خریدم واسه ویترین بزرگه اتاق مهمونخونه. اونای دیگه هم خِرت و پرت نیست، یعنی من که بعد از عمری اومدم خارج واسه خاله شمسی و عمه اقدس و بتول و بچه هاش هیچی نبرم؟
پسر: مردم پشت سرمون منتظرن، نمیتونیم که تا صبح اینجا وایسیم پروازتون میره ها.
مادر: اگه میخوای یه چند تا تیکه از اون ساک بزرگه بردار بذار تو ساک دستی بابات.
پدر: خانم این ساک خودش بیست کیلوئه، دارم از کمر میوفتم.
مادر: مگه میخوای بلندش کنی؟ خب میذاریش تو این چرخ دستی ها.
پدر: پس اون یه تیکه تو هواپیما رو چکار کنم؟
مادر: یعنی تو مردِ به این گندگی نمیتونی بیست سی کیلو بارو بلند کنی؟
پدر: مگه به گندگیه؟
پسر: آخه صحبت بیست سی کیلو نیست، شما هفتاد کیلو اضافه بار داری تازه فکر میکنی، ساک به این بزرگی رو میذارن ببری تو هواپیما؟
مادر: بخدا الان هوار میکشم ها.
پسر: مادر هوار چیه؟
پدر: بخدا میکشه ها.
پسر: شما همینجوری چپوندی تو این چمدونا اونوقت میگی هوار میکشم، بیا لااقل اینو خالی کن.
مادر: چی رو خالی کنم؟ خاک بر سرم اینا همه سوغاتی های عروس بزرگه و داماد کوچیکه حاج فضل الله ست. مگه می تونم به اونا هیچی ندم؟ بیچاره هر دفعه میره اصفهان صندوق صندوق از باغشون واسه ما میوه میاره، شماها اینجا پاک همه چی یادتون رفته.
پسر: آخه سیب آوردن از اصفهان چکار داره به اینکه تو اینهمه بار با خودت ببری تو هواپیما؟
مادر: فکر کردی اون بیچاره با گاری میاره؟
پدر: خانم حالا موقع این حرفا نیست. باید زودتر یه کاری کنیم. این چمدونو بذار برگردونه من خودم با آقا فضل الله صحبت میکنم از دلش در میارم.
مادر: شما میخواید آبروی منو جلوی فک و فامیل و در و همسایه ببرید.
پسر: حالا که شما داری آبروی مارو اینجا میبری.
مادر: دستت درد نکنه، حالا دیگه مادرت شده آبروریز؟ اگه میدونستم آبروت میره به اَرواحِ خاک آقا بزرگ اَگه پامو میذاشتم تو این خراب شده، آبروت جلوی این آدما میره؟؟؟ اینا خودشون اگه آبرو سرشون میشد انقدر دم و ساعت تو خیابون همدیگه رو نمیمالیدن و شلوارشونو جلوی همدیگه در نمی آوردن.
پسر: شما چکار به شلوارای اینا داری؟
مادر: حالا دیگه از اینا طرفداری میکنی؟ اینهمه کونتو شستم! کهنه گُهیتو شستم! میدونی چقدر سرت درد کشیدم؟ تا چشمت خورد به زرق و برق اینا مادرتو فروختی؟
پدر: اینقدر صحبت شلوار و کون نکن، پشت سرمون اینهمه ایرانی وایستاده.
مادر: تو حرف نزن، اگه دلت به حال زنت می سوخت این بارها رو به زورم شده می بردی تو هواپیما.
پسر: مگه میشه به زور؟
مادر: چرا نمیشه؟ یه عمر به من زور گفته حالا نمی تونه به اینا زور بگه؟
پدر: من کِی به تو زور گفتم؟
مادر: همه فامیل شاهدن.
پسر: مادر جان به اینا که نمی شه زور گفت.
مادر: پس چرا اینا به ما زور می گن؟
پدر: اینقدر زور زور نکنین پشتمون پُر از ایرانیه.
مادر: خب ایرانی باشه، مردشورشونم بردن. حالا مگه زور حرفِ بدیه؟
پدر: دو ساعته هِی می گین کون و شلوار بعدشم هِی زور زور می کنین، خب معلومه مردم بد برمی دارن.
پسر: بابا شما هم چه چیزایی می گین!!
مادر: این از اولشم هیز بود.
پدر: هیز منم یا اون برادر سه زنت؟ ... نصفِ بیشتر این بارا مالِ اون و زنا و بچه هاشه.
مادر: بخدا الان هوار میکشم.
پسر: هوار چیه مادر؟
پدر: من میدونم این بالاخره میکشه!
پسر: مادر جان قربونت برم، بذار بارتو کم کنم قول میدم با پست بفرستم.
مادر: باشه ولی هر چی مال فک و فامیلا ی باباتِ کم کن.
پدرـ کم کن. مگه دوتا شورت و جوراب و زیرپوش چند کیلو میشه؟
مادر: فقط شورتو جورابه دیگه هان؟
پسر: اینقدر شورت شورت نکنین آبرومون رفت.
پدر: باشه در بیارید هر چی که مال فامیلای منه در بیارید.
پسر: خدا پدر مادرتو بیامرزه بابا، حالا تو کدوم ساک هست؟
مادر: میدونید اگه شما این ساکو باز کنید بدبخت می شیم؟ مگه دیگه میشه بست؟ آخ..آخ.. راستی یادم افتاد، اون لیوانا که واسه خاله شمسی خریدم پیچیدم لای اون شورتو جورابا که نشکنن، اگه اونارو دربیارید، همه لیوانا خرد و خاکِ شیر میشن.
پدر: چرا لیوانای خواهرتو پیچیدی لای شورتِ برادر من؟ پس این دو جفت جورابو شورتو واسه فامیلای من خریدی که لیوانای فامیلاتو توش بپیچی.
مادر: بشکنه این دست که نمک نداره.
پدر: چرا دستت بشکنه؟ شورت و جورابای فامیلای منو درآر، بذار لیوانای خواهرت بشکنه.
پسر: بابا یواش، شورت و جورابای فامیلای منو درآر چیه؟ همه ایرانیا دارن بهمون میخندن.
مادر: این با لیوانای خواهر من لج کرده ، اگه شده این لیوانارو بذارم تو داشپورت خلبان، من اینارو میبرم ایران.
پسر: کسی با شما لج نکرده ، هفتاد کیلو اضافه بارو قبول نمیکنن، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ نگاه کن همه اونایی که تو صف ما بودن ، رفتن صف های دیگه، این یارو هم داره باجه اش رو میبنده، بذار یه ذره از بارهارو کم کنیم وگرنه من میذارم میرم ها.
مادر: باشه توام بذار برو ، من از اولش نه از بچه شانس اوردم نه از شوهر نه از مامور فرودگاه.
پدر: تو بد شانس نیستی "بدباری" خب پسره راست میگه، میخواد یه عمر با این خارجیا زندگی کنه.
مادر: تو حرف نزن، بذار پامون برسه ایران، تکلیفمو باهات روشن میکنم، تو از موقعیکه پاتو گذاشتی تو خارج بی غیرت شدی.
پدر: بفرما بی غیرتم شدیم.
مادر: بله که شدی، تو اینجوری بودی؟ یادت میاد میخواستیم بریم اصفهان؟ فقط واسه اینکه راننده گفت جا نداریم، چه جوری دَک و دهنشو خون انداختی! حالا دو ساعته این یارو با اون صورتِ سرخش اَبروهاشو واسه من میندازه بالا، لام تا کام حرف نزدی.
پسر: چی میگی شما؟ مگه میشه اَلَکی مردم رو کتک زد؟
مادر: بخدا اگه آقا فضل الله الان اینجا بود، فرودگارو گذاشته بود رو سرش، هفتاد کیلو که سهله، هفتصد کیلو بار رو رد میکرد.
پدر: نه توروخدا، همین یه کارم مونده که بخاطر لیوانای شمسی خانم برم پشت میله های زندان تو غربت.
مادر: می بینی؟.. می بینی؟.. چه جوری با لیوانای شمسی بیچاره لج کرده؟ تو اگه غیرت داشتی، به خاطر شورت و جورابای فامیلات اینکارو می کردی.
پدر: معلومه که نمی کنم! برسیم اونجا میرم کوچه برلن، بیست جفت شورت و جوراب میخرم، بین همه شون تقسیم میکنم، مگه سوغاتی های من کریستال و اتو و همزن برقیه که نتونم بخرم؟
پسر: بقیه دعوارو بذارید تو خونه بکنین....جمع کنید بریم خونه.
مادر: بریم خونه چیه مادر؟..من اونقدر اینجا میمونم تا بارامو رد کنم.
پسر: کجا رد کنی؟ هواپیما رفت.
مادر: کجا رفت؟
پسر: همونجا که باید می رفت.
مادر: ای هوار.... ای هوار.....
پسر: مادر نکن، آبرومون رفت.
پدر: دیدی کشید!؟!؟!؟

1 نظر

حاجی خیلی عالی بود. همچین بگی نگی تو سبک‌های پزشکزاد بود.

دمت گرم، خندیدیم!