[+/-] |
doostaan |
سلام علیکم بعد از مدت طولانی که مشغول خر خونی و اچیومنت و راضی کردن شخص خودم بودم. اصلا فرصتی نکردم که بیام اینجا و برای آیندهٔ خودم نگارشی کنم. همیشه وقتی بر میگردم و نوشته هام رو میخونم احساس میکنم که خودمو باز یادم رفته. باز خودمو نمیشناسم واو یه چیزی تو این مایه ها. ترجیح میدم زیاد تعریف نکنم که چه اتفاقات عجیب و خوشایندی برام افتاده. کلا رهایی عجیبی نسبت به همه چی پیدا کردم. باز هم در راه هدفی سمبلیک به نتیجهای روحانی تر رسیدیم. باز هم شروع کردیم برای سوروایو کردن و به عشق رسیدیم. متاسفانه زیاد بی کار نبودام برای همین چیزی ننوشتم و الان چون جدا بی کارم به کارهای هنری و غصه خوردن و خوندن خورده فرمایشاتم که در زمان گذشته رخ داده روی آوردم.
قبول دارم که حس نگرشم هم سوراخ شده چون تو این مدت نه به هنری نه به ورزشی نه با جنس لطیفی ارتباط داشتیم. کارمون فقط دستیابی به ناشناختهها بوده.
ولی مهمترین چیزی که میتونم بگم اینه که دوستانم، عزیزانم، متوجه دارم میشم که نه شمایی که تو ایران هستی نه من دیگه مایل نیستیم با هم ارتباطی بر قرار کنیم. میفهمم که دیگه از هم فاصله گرفتیم میفهمم که تنها راهی که بفهمید که من فرق کردم اینه که صدایم رو بشنوید. براتون یک کلمه هم کافیه، براتون شنیدن تون صدای من کافیه که بفهمید که دیگه با هم فاصله داریم. آره شاید باز بتونم مسخره بازی در بیارم تا شما رو به دنیای مجازی ارتباطمون برگردونم. جدا ازتون دلزده شدم. جدا نمیتونم خودمو راضی کنم که بعد از ۴ ماه این من باشم که سراغی از شما دوستای قدیمی بگیرم. آره میفهمم که من براتون دست نیافتنی شدم. خودمم همین افکار رو داشتم خودمم دوست نداشتم یاد این واقعیت بیفتم که کجا هستم.
تنهایی عجیبیه ، با کسانی دوست میشی تا باهاشون کار کنی و بعد از ۲ ماه هم از همشون جدا میشی. جالبه که دوستات رنگ پوست و بوی تنشون و طرض حرف زدنشون همه با هم فرق کنه. ولی همه سر یه سفره جمع میشید و سر یک کلاس بشینین واو از وجود هم لذت ببرید
گرچه ترجیح میدم سخنی در این باره نگم. ولی میتونم بگم الان دقیقا یاد لحظاتم در شمال در سن ۱۸ سالگی با خسرو و مستر و روزبه میفتم. که از آینده حرف میزدیم.۱۰ سال گذشت. با خیلی ها که حرف میزنم مشغول ازدواج و عقد و عروسی هستند. و من چقدر فاصله دارم از این تفکرات. درسته که نسبت به زن گرفتن همیشه خیلی رادیکال فکر میکردم. ولی الان میبینم که اصلا تو حس و حالش نیستم. گرچه اگر هم بودم فکر میکنم مخم ایزوله شده که دیگه فقط میخوام پاچه بگیرم ولی این بار با بی محلی. وقتی احساس خوبی نسبت به زندگیت کنی برات مهم نیست که آینده چی برات میاره وقتی که مثل خر کار میکنی و حس میکنی که دیگه تو جلدت جا نمیشی وقتی که آدم بودنت و فراموش میکنی وقتی که فقط میخوای وقتتو به نتیجه تبدیل کنی وقتی که لذت میبری از بی خوابیهای شبانه وقتی که دیگه خسته نمیشی از بی خوابی و خسته نمیشی چون میخوای بهترین باشی با این که نمیتونی. وقتی که برای بهترین شدن زحمت میکشی و حس میکنی زورتو زدی. آدمای زیادی رو میبینم دور و برم که هنوز مثل زنای ویار دار غرغر الکی میکنند و حال منو به هم میزنند. نتایج مثبتی هم از زندگیشون میگیرند ولی باز هم قر بی خود میزنند. جدیدا من از مشکلات مردم با دیگران آزرده نمیشم از این که راحت میتونم بدبختی مردم و ببینم واو مشکلات درون شخصیتیشون رو بفهمم ناراحت میشم. تنها چارهای که برام میمونه خیلی اوقات اینه که تنها بمونم یا با خارجی ها بچرخم و نفهمم چشونه اون تو. به هر حال میتونم بگم به خودم دارم ایمان میارم دوباره چون میبینم که تنهایی زندگی میکنم و راضی ام. کمبودی حس نمیکنم و این برام از همه چیزی بهتره. اره حتی دلم برای تو هم تنگ نشده. برای هیچ کدومتون. به اندازهٔ کافی دلم براتون تنگ شد واو هیچ فیدبک ای نگرفتم. حالا انقدر قوی هستم که حال کنم با خودم مثل همیشه. شرمندهٔ همتون. شاید دیگه ننویسم چون برای کسی جز خودم نمینویسم پس انتظاری از من نداشته باشید که ملاحطهٔ حضورتون رو بکنم. همین که میبینم نفس میکشید و چراقتون روشنه بسه برام