تا حالا چندین بار به تشویش اذهان عمومی متهم شدم. دلیلش هم این بوده که یا من خیلی خوب دلیل و برهانهای منطقی ارائه میدم. یا اذهان عمومی خیلی سوراخ تشریف دارند. الان که فکرشو میکنم میبینم دلیلش هر دو میتونه باشه. اگه اذهان عمومی سوراخ نباشه کسی رو نمیشه به تشویش اذهان عمومی متهم کرد. در ایران این اتهام وجود داره چون تشویش اذهان عمومی وظیفهٔ رسانههای عمومیه. از طرفی کسی که تحت تاثیر این رسانهها قرار نداره باید خوراک فکری دیگه برای خودش فراهم کنه. که باز هم در ایران فقط کتاب و اینترنت میتونه این امکان رو بعده. کسی که کتاب بخونه و بدونه دنیا دست کی هست قدرت بیان منطقی و همچنین پیاده سازی اون رو فرا میگیره. آره من میدونم که احتمالا از ۹۹% افراد دور و برم باهوش تر و با سوادتر هستم. ولی اگه ذهنی رو مشوش کردم قصدم این نبوده، من فقط داشتم سیر فکریم رو بیان میکردم. این خود ملت احمق هستند که سیستم نرمال من رو به روم میارند، چون از من میترسند. متاسفانه من وحشتناکم برا احمق ها کلا اینجوری روشن کنم قضیه رو که من میدونم که تو هم میدونی من چی هستم ولی به رو خودت نمیاری چون جرات به اعتراف نداری. چون بهت یاد ندادند که اگه یکی از تو تو یه چیزی بهتر هست تو هم لابد تو یک چیز دیگه میتونی بهتر باشی. آدمها برابر نیستند. برا همین از هم متنفر میشند به جا این که خودشون رو درست کنند رسانهٔ عمومی رو درست کردیم که ملت احمق باقی بمونند و کسی هم نتونه اذهان شون رو مشوش کنه. جوابش رو یادم اومد. شماها بر احمقها حاکم هستید و میخواهید احمق بمونند. اگه هدفتون پیشرفت جامعه بود و جلوگیری از تشویش اذهان عمومی، مردم رو احمق بار نمیوردید و میدیدید که مردم با سواد، ذهنشون مشوش نمیشه. حتی با رسانهٔ عمومی شما. برا این که از تشویش اذهان عمومی جلوگیری کنین در اون رسانهٔ عمومی تون رو ببندید بعد ببینید که دیگه هیچ کی مشوش نمیشه. گناه خودتون رو به گردن من نندازید. شماها از همه تشویش کننده تر هستید
آره من خیلی وقتها اذهان عمومی رو مشوش کردم. از آدمها چیزایی دونستم که خودشون هم فکرشو نمیکردن و در مورد خودشون نمیدونستند.
[+/-] |
تشویش اذهان عمومی |
[+/-] |
Einstein says and I believe |
[+/-] |
گفتگویی که لازم نیست ردوبدل شود |
-مادر جان سلام
خوبی؟
صدایم رو خوب میشنوی؟
-علی جان تویی پسرم؟ حالت خوبه؟ چطوری ؟ چی کارا میکنی ؟
-مرسی بد نیستم تو خوبی؟ بابا خوبه؟
-من خوبم اونم بد نیست. درسات خوبه؟
-اره خوبه
-خوش میگذره؟
-اره خیلی بهتر شده عادت کردم به اینجا
-خوب خدا رو شکر، دیدی گفتم بهتر میشه؟ تو باهوشی یادته بهت میگفتم که تو از هیچکس هیچ کم نداری؟
-خوب یاد گرفتم اولش بلد نبودام.
.
.
.
-مادر جان چی برات بگم که خیلی عوض شدم. چی بگم که نمیفهمم از چی حرف میزنی. چی بگم که زنگ میزنم که فقط صدات رو بشنوم.زنگ نمیزنم که یادم نیفته کجا بودم. زنگ میزنم که برام تعریف کنی و هر چی که گفتی رو به دست ذهنم بسپرم که برام ازش یه تصویر رویایی دیگه بسازه.
شرمندهام که بگم خیلی قدرت تخیلاتم قوی شده. انقدر قوی که قبل از این که چیزی رو بهم بگی قبلا فکرشو کردم. هر چی بیشتر از ذهنم کار میکشم بیشتر از دنیای معمول گذشته فاصله میگیرم و تو تخیلاتم فرو میرم. خاطراتی از گذشته رو که اصلا به یادشون نبودم اینجا به یاد آوردم. غربتی که آدم رو معتاد کنه ندیده بودم. انقدر از غربت بد شنیده بودم که دوست داشتم خودم رو یکی از شخصیتهای غریب داستان ببینم و به قول خیلیها خودم رو داغون شده ببینم و دلم برا خودم بسوزه. ولی این غربت، غربت خوبی شده برام ولی نه لزوما برا اطرافیان عزیزم. با دوران کودکیم رابطهٔ عمیقی حاصل کردم. و از این که تونستم تصوری باشم از آیندهای که برا خودم میدیدم لذت میبرم. آرزوهای بزرگم رو به یاد میارم و به کوچیک بودنشون فکر میکنم.
مادر جون مجبور شدم طرز تفکراتی رو که با خون دل به من یاد دادی بریزم دور. ازشون استفاده کنم که به اینجا برسم. ولی الان دیگه مجبورم بریزمشون دور. الان احساس میکنم تفکرات خودم دست برتری به سینه تفکرات تو میزنه. باید بگم که این دست رد رو به سینه خودم زود تر از تو زدم. چون میدونم که تو تو ضمیر ناخوداگاهم جایی برا خودت داری. احساس میکنم مدت کوتاهی در اختیار دارم تا به دست نیافتنیترین قسمت آرزوهام برسم. خوشحالم که دوباره خودم شدم و ارزش واقعیم رو دوباره پیدا کردم. خوشحالم که از خود راضی شدم به هر وجهی که فکرشو بخوای بکنی.
تنهایی رو با تمام وجود میپذیرم. احساس میکنم دیگه وقتشه که پایبند به هیچ قانونی نباشم. برا دوست داشتن هام تعهدی قائل نشم. باید بپذیرم که عنصر کوچیکی از این دنیا بودن زیاد پیچیده نیست ولی تو من رو جوری بار آوردی که از همون اول تو مغزم کردی که باید فوق العاده باشم چون تو باور داشتی که من فوق العاده هستم.
مادر جون، من میفهمم که دارم اونجوری میشم که به مطلوب تو نزدیک تره ولی راهی رو که انتخاب کردم با راه تو یکی نمیدونم اگرچه مقصدش شاید یکی باشه.
تازه دارم یاد میگیرم که بخشیدن آدمها خیلی شیرین تر از پیشیبینی کردن حماقت هاشونه. تازه می فهمم که آدم ها بیشتر به من احتیاج دارند تا من به اونا. تازه دارم میفهمم که فکر کردن به آدمها کار من نیست، ادب رو از بی ادب نمیخوام یاد بگیرم، ضمیر ناخودآگهم به من بهتر آموزش میده.
مادر جون شاید فهمیدی که حرف حساب نمیتونم باهات بزنم. چون فکر میکنم وقت سکوت رسیده. چون فکر میکنم انقدر وقتم رو با آنالیز کردن مردم تلف کردم که یادم رفت قرار بود که بهترینشون باشم. الان میبینم که زور بی خودی میزدم، تو من رو جوری بار آوردی که عاقبتم به خیر شه و این مثل فرشتهای محافظم هست.
مامان جون گرچه خودتم یه آدم هستی و خیلی وقتا در نظرم خیلی ازت متنفر میشم و اشتباهتت رو میبینم ولی بیشتر تلاش کردی از یه مادر معمولی. تو بهترین مادر دنیا شاید نباشی ولی بهترین معلم دنیا بودی. و من معلم هام رو خیلی دوست دارم
متاسفم که از خیلی چیزایی که ازشون در اومدم دل کندم، ولی برا خودم متاسف نیستم، بارا اونا هم متاسف نیستم.چون جوری من رو بار آوردن که آزاد زندگی کنم.
حقیقت انسان رو آزاد بار میآره اگه به هیچ درد دیگهای نخوره