For Now we see through a looking glass, darkly
but then face to face
now I know in part
but then shall I know even as also I am known?
A gentleman is one who never hurts anyone's feelings unintentionally
[+/-] |
My Lonely Rose |
[+/-] |
Simply Elegant |
[+/-] |
Somewhere over the rainbow |
[+/-] |
Someday you'll find me too |
[+/-] |
portrait |
[+/-] |
love is not a victory march/ it's a cold and it's a broken Hallelujah |
[+/-] |
OPEN THE GATES |
[+/-] |
To My New Friend :) |
You ask me where to begin
Am I so lost in my sin
You ask me where did I fall
I'll say I can't tell you when
But if my spirit is lost
How will I find what is near
Don't question I'm not alone
Somehow I'll find my way home
My sun shall rise in the east
So shall my heart be at peace
And if you're asking me when
I'll say it starts at the end
You know your will to be free
Is matched with love secretly
And talk will alter your prayer
Somehow you'll find you are there.
Your friend is close by your side
And speaks in far ancient tongue
A seasons wish will come true
All seasons begin with you
One world we all come from
One world we melt into one
Just hold my hand and we're there
Somehow we're going somewhere
Somehow we're going somewhere
[interlude]
You ask me where to begin
Am I so lost in my sin
You ask me where did I fall
I'll say I can't tell you when
But if my spirit is strong
I know it can't be long
No questions I'm not alone
Somehow I'll find my way home
Somehow I'll find my way home
Somehow I'll find my way home
Somehow I'll find my way home
[+/-] |
Nice Guy Syndrome |
[+/-] |
Big Mac |
“I know a girl who broke up with a guy and she told him she wanted to ’still be friends.’ He said, ‘No thanks.’ She wondered why he couldn’t fall back to being just friends after they had a romantic relationship. I came up with the ‘McDonalds Analogy’ to try and explain it in a simple way that would help all women understand this tough question.
Imagine if you went to McDonalds a lot and ordered a Big Mac Combo meal. A Big Mac, Large Fries and a Coke. You really like this meal. One day, you pull up to the drivethrough and order the Big Mac Combo meal and the girl tells you, ‘I’m sorry – you can have the Big Mac and the Coke, but you can’t get fries with that anymore.’ You think about this for a moment, and sure – the Big Mac is the centerpiece of the meal, but McDonalds has some really good fries and you like their fries with your meal. So you say, ‘I’ve been able to get fries with that before, why can’t I have fries with my Big Mac combo anymore?’ The girls says, ‘Well, I just think it is better if you only have the Big Mac and the Coke from here on out.’
At this point, a lot of guys are going to go to Wendy’s or BK and see if they can get fries with their combo at that drivethrough window. But there are some guys who REALLY like McDonalds Big Macs and they might think, ‘If I keep coming here and ordering the Big Mac and Coke, maybe she’ll change her mind and give me some fries with that later.’ So they will keep on getting the combo without the fries until the deal breaker happens: One day that guy is going to order the Big Mac and Coke and then he’s going to pull up a little bit to pay, and someone else is going to pull up to the drivethrough speaker and order the ‘Big Mac Combo’ and he is going to hear the girl say, ‘Would you like fries with that?’
That’s why guys don’t like to be friends with a girl who breaks up with them.”
[+/-] |
THANK YOU FOR EXISTING |
com’è cominciata io non saprei
la storia infinita con te
che sei diventata la mia lei
di tutta una vita per me
ci vuole passione con te
e un briciolo di pazzia
ci vuole pensiero perciò
lavoro di fantasia
ricordi la volta
che ti cantai
fu subito un brivido sì
ti dico una cosa
se non la sai
per me vale ancora così
ci vuole passione con te,
non deve mancare mai
ci vuole mestiere perché
lavoro di cuore lo sai
cantare d’amore non basta
mai, ne servirà di più
per dirtelo ancora
per dirti che
più bella cosa non c’è
più bella cosa di te
unica come sei
immensa quando vuoi
grazie di esistere...
com’è che non passa con
gli anni miei la voglia
infinita di te, cos’è quel
mistero che ancora sei
che porto qui dentro di me
saranno i momenti che ho
quegli attimi che mi dai
saranno parole però
lavoro di voce lo sai
HOW DID IT START, I DONT KNOW,
MY ENDLESS STORY WITH YOU
YOU’VE BECOME MY GIRL
FOR ALL MY LIFE FOR ME
THERE IS PASSION WITH YOU
AND LITTLE BIT OF MADNESS
I CARE FOR YOU
AND WORK ON FANTASY
REMEMBER THE TIME
WHEN I SANG FOR YOU
IT MADE US SHIVER
I TELL YOU ONE THING
IF YOU DONT KNOW IT
FOR ME ITS STILL THAT WAY
THERE IS PASSION WITH YOU
IT WILL NEVER BE MISSED
THERE IS KNOWLEDGE BECAUSE
I WORK FROM THE HEART YOU KNOW
SINGING ABOUT LOVE IS NEVER ENOUGH
IT WILL USE ME
TO TELL YOU STILL
TO TELL YOU THAT
THERE IS NOTHING MORE BEAUTIFUL
MORE BEAUTIFUL THAN YOU
UNIQUE LIKE YOU ARE
ENDLESS WHEN YOU WANT IT
THANK YOU FOR EXISTING
HOW IS IT POSSIBLE THAT WITH THE YEARS
MY INFINITE DESIRE WONT GO AWAY
WHAT IS THIS
MISTERY THAT YOU ARE
THAT I TAKE HERE INSIDE ME
COULD BE THE MOMETS THAT I HAVE
THOSE MOMENTS YOU GIVE TO ME
COULD BE THE WORDS BUT
I WORK WITH MY VOICE YOU KNOW
http://www.youtube.com/watch?v=zi0Z5-rRUKs
[+/-] |
Human Contradictions |
[+/-] |
So Cruel |
[+/-] |
Nothing to prove |
[+/-] |
Triangular love |
[+/-] |
Welcome to the Future |
[+/-] |
Burned Heart |
[+/-] |
دروغ بده، دروغ چرا |
دروغ بده، دروغ چرا ما هم خدا رو ندیدیم اما تو کوچههای شهر یه شب صداشو شنیدیم
[+/-] |
|
در این ماههای اخیر لال مونی گرفتم و هیچ چیزی ننوشتم. احساس خفگی بهم دست میداده. از طرفی هم مشغول یادگیری تکنیکهای نوشتاری در زبان انگلیسی بودم و داشتم مطلب علمی مینوشتم به یک زبان بیگانه. احساساتم هم زیاد کنترل شده نبوده و بنابرین نمیتونستم رو یک چیزی تمرکز کنم؛ و طبق معمول خاصیت نوشتاری خودم، بیش از اندازه آنالیز کنم. حدودا یک ماه میگذره از قضیه انتخابات و من خسته شدم از این همه سر درد و سایر مورد. احساس خفگی بهم دست میده. دوست دارم مثل یک خرس قطبی به خواب زمستونی برم و تنها باشم.
[+/-] |
خدا مرده است اما اعصار بسيارى طول مى کشد تا افسانه اش هم بميرد. |
[+/-] |
اپیدمی روشنفکری ایسم |
در این هفته با توجه به این که تحت فشار شدید از جانب پروژهها بودم از هر فرصتی برای تنفس استفاده افزون میبردم.
از طرفی شیرین عبادی اومده بود دانشگاه ما و فرصت رو مغتنم شمردم. آدمهای زیادی از هر قشری اومده بودند. یک کمی که دقیقتر نگاه میکنم میبینم تو همین آمریکا یا تو همین دانشگاه همه جور قشری رو میتونی پیدا کنی. اینم از اون حرفای تکراری بود که همه جا میشنوی پس بی خیال.
با خود شیرین عبادی حال کردم. دلیل اصلیش این بود که مثل مامانم بود. هم تپل بود هم کوچولو هم مثل مامانم حرف میزد. دلیل دیگش این بود که آدمی به سن و سال اون از ایران ۲ سالی میشه که ندیدم. ولی تکه کلماتش و طرز صحبتش هم دلیل دیگهای بود که بیشتر منو به خودش جذب میکرد.
کلا دخترانی که علوم انسانی میخونن خوش سر و زبون هستن و میشه باهاشون هم خوب دعوا کرد هم خوب جر و بحث کرد هم خوب صحبت کرد. دلیل اصلیش هم اینه که تنها چیزایی که ما در موردش صحبت میکنیم با این جور دخترا رشتهٔ تحصیل ایشون بوده و البته علاقهٔ شخصیشون.
حالا که ایشون چی گفت و اینکه ۹۰% حرفاش رو من میدونستم گفتن نداره ولی باز هم میگم خوشم اومد ازش ( که البته این هم مهم نیست که من خوشم بید یا نه).
ملتی که اونجا نشسته بودند رو میتونم به جرات بگم کسایی رو که من میشناسم حتی هر چی زور زدم نفهمیدم به جز این که بیاند فضولی و با این خانوم عکس بگیرن برا چی اومدن.
امروز برای بار دوم رفتم سر یک سخنرانی دیگش که در مورد روابط ایران و آمریکا بود و باز هم حرف تکراری به خورد ما داد. و اصلا از قضیه کنترا صحبتی نکرد که اینم عجیب بود و آخرش رفتم بهش متذکر شدم که اینو نگفتی.
همهٔ اینا رو نوشتم که تازه برسم به اصل مطلب.
من نمیفهمم ایرانیها چرا بدتر از من عقدهٔ خود کوچیک بینی دارند و میخوان به همه بگن که تو همه چی از همه بهترند. خودمم کم و بیش اینطوریام ولی اقلاً من میدونم که چه مرگمه.
تقی به طوقی خرده با گرین کارت پا میشند میان آمریکا فکر میکنند آدم شدند. چون اینجا زندگی کردند و از رو خرشانسی یا این که داداش ننشون یا آبجی باباشون اینجا بوده اومدن اینجا شدن عند تکنولوژی و چون سوار تویوتا کمری میشند. خودشون رو با اونی که تو ایران تویوتا کمری داشته یکی میکنند. پس فردا هم ۴ تا کلمه که اینجا شنیدند از زبان این خانم رو میان تحویل دیگران میدند که بگن روشنفکر شدند.
شیرین عبادی تو قاب عکس اتاقشون یا آلبوم عکسشون خوب جا پیدا میکنه. من که قبول ندارم همه خوبند. ولی همه میخوان خودشون رو خوب نشون بدن. یکی از دلایلی که من نمیخوام خودمو خوب نشون بدم اینه که نمیخوام شبیه این جماعت باشم.
تا ۲ روز پیش با حجاب کامل اسلامی در تمامی محیطهای اینترنت حضور داشتند حالا با مایو ۲ تیکه اینور اونور میرند. به قول یکی از همین آدمها که باهاش دوست شدم بعد فهمیدم چه گهی خوردم. میگفت من میرم ترکیه مایو ۲ تیک میپوشم ولی جلو تو که دوست پسرمی تاپ هم نمیپوشم چون اونجا ترکیه است اینجا ایران. خلاصه من به این نتیجه رسیدم که بعضی از اینا رو باید بعضی وقتا سر جا نشوند چون بعضی وقتا مزاحمتشون جانکاه میشه. بیچارهها بعضیهاشون رو که از ایران میشناسم خودشونم میدونن که هر چی اینجا فیلم بازی کنند ما میدونیم از کدوم قماشی هستند. این بدبختا خودشونم میدونن که به گوز بندند و به چس پیوند. یا رب مباد آنکه که گدا معتبر شود که گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود و روشنفکر شود کاشکی ما هم با جیجی بوفون عکس مینداختیم با طرز تفکر این جماعت احمق ما هم دروازه بان تیم ملی ایتالیا میشدیم لابد یادتون باشه ۴۰ سال هم که اینجا زندگی کنین شما همون ایرانی هستین. اگه بخواین به دیوار تغییر ماهیت نزدیک بشین همون گهی هم که بودین دیگه نیستین. میشید بی شرف البته اگه شرافت ارزشی داشته باشه ا اون موقع
[+/-] |
I see what beautiful is about When I'm looking in Not when I'm looking out |
[+/-] |
I'm proud to say that I love this place Good old small town USA |
[+/-] |
یک قطره لحظه |
دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی. میدونم جنسش مذکر نیست. قیافهٔ ملت رو میزارم جای صورتش و فکر میکنم. هنوزم دلم براش تنگه ولی اصلا نمیدونم کجاست. اینه یا اونه؟ خودمم نمیدونم. در بهترین حالت هم اگه پیداش کنم، اون دلش برا من تنگ نشده لابد خیلی دوست دارم یکی پیدا بشه که بشه باهاش حرف زد برای مدتی کوتاه و لذت برد از این صحبت. زیاد ناراحت کننده نیست شاید اختلال هورمونی پیدا کردم
[+/-] |
فانتزیهای یک جوان ناکام |
یادم میاد که در فانتزی هام همیشه من نواقص اولیای خودم رو جبران کرده بودم و دارای هالهٔ نور بودم در زمان آینده. البته قیافم شبیه احمدی نژاد نبود هیچوقت :)
شبیه تمثال ائمه اطهار ولی با تیپ مدرن خیلی هم مهربون و لاغر. الان که فکر میکنم میبینم تو تفکرات قدیمم الان همون آدم هستم ولی شبیه اون چیزی که تو رویا هام بودم نیستم. خیلی چیزام بهتر و خیلی چیزام بدتر ولی از همه جالب تر قیافم هست که اصلا شبیه اونی که فکر میکردم نشد. اگه اون موقعها باهوش تر فکر میکردم ملتفت میشم که باید شبیه پدر یا مادرم شم آخرش اقلا ولی اونی که در ذهن ما بود شبیه ننه بابام نبود از لحاظ ظاهری. خوب حق هم دارم چون قدم از بابام ۲۰ و از مادرم ۳۰ و از خواهرم بیش از ۳۰ سانتیمتر بلند تر شد. پس لزوما هم ابعاد ظاهرم نباید شبیهشون میبوده.
به هر حال در این فانتزی که همیشه به ذهنم میرسه اینه که من با همسرم که موهاشو از پشت بسته و خیلی هم موهاش لخته تو ماشین نشستیم و بچهها که خیلی هم شبیه همون خانوم هستند پیاده میشند و همسرم به من لبخند میزنه. من کلا فانتزی سکسی با همسر آیندم نداشتم هیچوقت. اون لبخند فانتزی من بود.
حالا اخیرا این فانتزی داره کم کم محو میشه. این فانتزی داره به یک واقعیت رنگ میبازه. در فانتزی جدید من یک مرد مجرد با کت شلوار و کراوت هستم. تو فانتزی جدید و قدیم هر دو خارج از ایران زندگی میکنم پس کراوت لازمه. فرقش اینه که من نه زن دارم نه بچه تو شات اول این تصور. دارای چندین دوست دختر (یا دوست زن یا هر کوفت دیگهای فکرشو کنی ) هستم. خیلی از این زنها تو کف این هستند که من بابای بچشون باشم. گاهی اوقات به ذهنم خطور کرده که یه زن هم دارم گاهی اوقات هم خطور کرده که زن ندارم.
جالبیش اینه که تو فانتزی اول قدرت به صورت عادلانه تقسیم شده. همه قدرت رو فراموش کرده اند. تو این فانتزی جدید فقط من قدرت دارم. میتونم بگم این فانتزی نیست، این تصویری از آیندست که داره روز به روز جای اون تصویر قبلی رو میگیره. تو مورد اول من همه رو دوست داشتم با این که ۲ ۳ نفر بودند. تو این تصویر هیچکس رو دوست ندارم. برای همین با همه خوب رفتار میکنم چون هیچکدومشون رو دوست ندارم. اینقدر مطمئنم از خودم که به همه اجازه میدم تو تفکراتشون هوس کنند که از من سواستفاده کنند.
اینکه هیچ کس رو دوست ندارم هم تصورش برام سخت نیست. واقعا همین الان هم کسی رو دوست ندارم. میتونم بگم دوست زیاد دارم ولی کسی رو دوست ندارم حساسیتی نسبت به آدمها ندارم چون دوسشون ندارم. انتظاری از کسی جز خودم ندارم در انزوای عمیق مثل فولاد سفت شدم. با دیدن عکس در و دافها و دوستام که دخترند اصلا نمیتونم فکر کنم که من از جنس مخالف خوشم میاد یا نه. زیاد مشکلی نداره برام این قضیه ولی فکر میکنم فیزیولیژیکی باشه. اصلا ناراحت نیستم که فانتزی من داره عوض میشه ولی این نقط عطف رو هرگز فراموش نخواهم کرد. دختران زیبا رو هرگز نمیتونم جای اون خانوم تو فانتزی بچگیم بگذارم ولی همشون رو جزو دوست دخترهای بدبختم میتونم تصور کنم که خواهم داشت. دقیقا تو این تصویر آدمی شدم که مادرم ازش متنفره ولی احساسات مادرم زیاد برام مهم نیست.
[+/-] |
تجربهای جدید |
در سال ۱۳۸۱ با یه سری بچههای دانشگاه شهید بهشتی رفتیم به جزیرهٔ کیش. اینکه اونجا چه کسانی رو دیدیم و به ما چه گذشت دارای اون اهمییتی نیست که بخوام توضیح بدم. جالب اون احساسیه که تجربه کردم و من رو بسیار منقلب کرده.
عکس رو اینجا میگذارم که ببینی چه تیپ ردیفی داشتیم اون موقعه :)
با دیدن این عکسها تونستم اتفاقات رو باز سازی کنم. این هم زیاد عجیب نیست.
ولی عجیبترین چیزی که دیدم این بود که تفکرات اون اوقات رو به یاد آوردم دوباره. یادمه که به چه چیزایی فکر میکردم.
با دیدن خلیج فارس وحشتی عجیب منو فرا میگرفت. یاد اون هواپیما که سقوط کرد میفتادم و حتی اجسادی رو که تلویزیون نشون میداد. وحشتناک تر از اون احساس میکردم تو بی نهایت گم شدم یک بی نهایت آبی رنگ. ترسم از محو شدن بود. هر وقت که روم رو به ساحل بر میگردوندم خوشحال میشدم. عمق دریا خیلی کم بود و ماهیها از کنار ما رد میشدند. از آینده میترسیدم نمیدونستم چی میشه. سال سوم رو به پایان بود و باید به آینده فکر میکردم به این که چه غلطی میخوام بکنم.
هنوز هم اون نگرانی رو با تمام پوستم حس میکنم. احساس انزوا خیلی عجیب شده برام.
جالب تر این که فکر میکنم الان رنگ اون تفکرات برام پر رنگ تر شده از اون حس واقعیم که اون موقع داشتم. الان بیشتر میترسم که آیا واقعا آیندهٔ من قرار بود چی بشه.
این عکسها خیلی رو من تاثیر گذاشته.
ادامهٔ داستان زیاد مهم نیست. مهم اینه که بخشی از خاطراتم دوباره برگشت تو ذهنم و جالب اینه که با این که ۷ سال بزرگ تر از اون موقع خودم هستم نمیتونم اون فشار رو هضم کنم. شاید هم از کیفیت زندگیم میترسم. به هر حال هر چی که بود عجیب بود این یاد آوری
[+/-] |
تشویش اذهان عمومی |
تا حالا چندین بار به تشویش اذهان عمومی متهم شدم. دلیلش هم این بوده که یا من خیلی خوب دلیل و برهانهای منطقی ارائه میدم. یا اذهان عمومی خیلی سوراخ تشریف دارند. الان که فکرشو میکنم میبینم دلیلش هر دو میتونه باشه. اگه اذهان عمومی سوراخ نباشه کسی رو نمیشه به تشویش اذهان عمومی متهم کرد. در ایران این اتهام وجود داره چون تشویش اذهان عمومی وظیفهٔ رسانههای عمومیه. از طرفی کسی که تحت تاثیر این رسانهها قرار نداره باید خوراک فکری دیگه برای خودش فراهم کنه. که باز هم در ایران فقط کتاب و اینترنت میتونه این امکان رو بعده. کسی که کتاب بخونه و بدونه دنیا دست کی هست قدرت بیان منطقی و همچنین پیاده سازی اون رو فرا میگیره. آره من میدونم که احتمالا از ۹۹% افراد دور و برم باهوش تر و با سوادتر هستم. ولی اگه ذهنی رو مشوش کردم قصدم این نبوده، من فقط داشتم سیر فکریم رو بیان میکردم. این خود ملت احمق هستند که سیستم نرمال من رو به روم میارند، چون از من میترسند. متاسفانه من وحشتناکم برا احمق ها کلا اینجوری روشن کنم قضیه رو که من میدونم که تو هم میدونی من چی هستم ولی به رو خودت نمیاری چون جرات به اعتراف نداری. چون بهت یاد ندادند که اگه یکی از تو تو یه چیزی بهتر هست تو هم لابد تو یک چیز دیگه میتونی بهتر باشی. آدمها برابر نیستند. برا همین از هم متنفر میشند به جا این که خودشون رو درست کنند رسانهٔ عمومی رو درست کردیم که ملت احمق باقی بمونند و کسی هم نتونه اذهان شون رو مشوش کنه. جوابش رو یادم اومد. شماها بر احمقها حاکم هستید و میخواهید احمق بمونند. اگه هدفتون پیشرفت جامعه بود و جلوگیری از تشویش اذهان عمومی، مردم رو احمق بار نمیوردید و میدیدید که مردم با سواد، ذهنشون مشوش نمیشه. حتی با رسانهٔ عمومی شما. برا این که از تشویش اذهان عمومی جلوگیری کنین در اون رسانهٔ عمومی تون رو ببندید بعد ببینید که دیگه هیچ کی مشوش نمیشه. گناه خودتون رو به گردن من نندازید. شماها از همه تشویش کننده تر هستید
آره من خیلی وقتها اذهان عمومی رو مشوش کردم. از آدمها چیزایی دونستم که خودشون هم فکرشو نمیکردن و در مورد خودشون نمیدونستند.
[+/-] |
Einstein says and I believe |
[+/-] |
گفتگویی که لازم نیست ردوبدل شود |
-مادر جان سلام
خوبی؟
صدایم رو خوب میشنوی؟
-علی جان تویی پسرم؟ حالت خوبه؟ چطوری ؟ چی کارا میکنی ؟
-مرسی بد نیستم تو خوبی؟ بابا خوبه؟
-من خوبم اونم بد نیست. درسات خوبه؟
-اره خوبه
-خوش میگذره؟
-اره خیلی بهتر شده عادت کردم به اینجا
-خوب خدا رو شکر، دیدی گفتم بهتر میشه؟ تو باهوشی یادته بهت میگفتم که تو از هیچکس هیچ کم نداری؟
-خوب یاد گرفتم اولش بلد نبودام.
.
.
.
-مادر جان چی برات بگم که خیلی عوض شدم. چی بگم که نمیفهمم از چی حرف میزنی. چی بگم که زنگ میزنم که فقط صدات رو بشنوم.زنگ نمیزنم که یادم نیفته کجا بودم. زنگ میزنم که برام تعریف کنی و هر چی که گفتی رو به دست ذهنم بسپرم که برام ازش یه تصویر رویایی دیگه بسازه.
شرمندهام که بگم خیلی قدرت تخیلاتم قوی شده. انقدر قوی که قبل از این که چیزی رو بهم بگی قبلا فکرشو کردم. هر چی بیشتر از ذهنم کار میکشم بیشتر از دنیای معمول گذشته فاصله میگیرم و تو تخیلاتم فرو میرم. خاطراتی از گذشته رو که اصلا به یادشون نبودم اینجا به یاد آوردم. غربتی که آدم رو معتاد کنه ندیده بودم. انقدر از غربت بد شنیده بودم که دوست داشتم خودم رو یکی از شخصیتهای غریب داستان ببینم و به قول خیلیها خودم رو داغون شده ببینم و دلم برا خودم بسوزه. ولی این غربت، غربت خوبی شده برام ولی نه لزوما برا اطرافیان عزیزم. با دوران کودکیم رابطهٔ عمیقی حاصل کردم. و از این که تونستم تصوری باشم از آیندهای که برا خودم میدیدم لذت میبرم. آرزوهای بزرگم رو به یاد میارم و به کوچیک بودنشون فکر میکنم.
مادر جون مجبور شدم طرز تفکراتی رو که با خون دل به من یاد دادی بریزم دور. ازشون استفاده کنم که به اینجا برسم. ولی الان دیگه مجبورم بریزمشون دور. الان احساس میکنم تفکرات خودم دست برتری به سینه تفکرات تو میزنه. باید بگم که این دست رد رو به سینه خودم زود تر از تو زدم. چون میدونم که تو تو ضمیر ناخوداگاهم جایی برا خودت داری. احساس میکنم مدت کوتاهی در اختیار دارم تا به دست نیافتنیترین قسمت آرزوهام برسم. خوشحالم که دوباره خودم شدم و ارزش واقعیم رو دوباره پیدا کردم. خوشحالم که از خود راضی شدم به هر وجهی که فکرشو بخوای بکنی.
تنهایی رو با تمام وجود میپذیرم. احساس میکنم دیگه وقتشه که پایبند به هیچ قانونی نباشم. برا دوست داشتن هام تعهدی قائل نشم. باید بپذیرم که عنصر کوچیکی از این دنیا بودن زیاد پیچیده نیست ولی تو من رو جوری بار آوردی که از همون اول تو مغزم کردی که باید فوق العاده باشم چون تو باور داشتی که من فوق العاده هستم.
مادر جون، من میفهمم که دارم اونجوری میشم که به مطلوب تو نزدیک تره ولی راهی رو که انتخاب کردم با راه تو یکی نمیدونم اگرچه مقصدش شاید یکی باشه.
تازه دارم یاد میگیرم که بخشیدن آدمها خیلی شیرین تر از پیشیبینی کردن حماقت هاشونه. تازه می فهمم که آدم ها بیشتر به من احتیاج دارند تا من به اونا. تازه دارم میفهمم که فکر کردن به آدمها کار من نیست، ادب رو از بی ادب نمیخوام یاد بگیرم، ضمیر ناخودآگهم به من بهتر آموزش میده.
مادر جون شاید فهمیدی که حرف حساب نمیتونم باهات بزنم. چون فکر میکنم وقت سکوت رسیده. چون فکر میکنم انقدر وقتم رو با آنالیز کردن مردم تلف کردم که یادم رفت قرار بود که بهترینشون باشم. الان میبینم که زور بی خودی میزدم، تو من رو جوری بار آوردی که عاقبتم به خیر شه و این مثل فرشتهای محافظم هست.
مامان جون گرچه خودتم یه آدم هستی و خیلی وقتا در نظرم خیلی ازت متنفر میشم و اشتباهتت رو میبینم ولی بیشتر تلاش کردی از یه مادر معمولی. تو بهترین مادر دنیا شاید نباشی ولی بهترین معلم دنیا بودی. و من معلم هام رو خیلی دوست دارم
متاسفم که از خیلی چیزایی که ازشون در اومدم دل کندم، ولی برا خودم متاسف نیستم، بارا اونا هم متاسف نیستم.چون جوری من رو بار آوردن که آزاد زندگی کنم.
حقیقت انسان رو آزاد بار میآره اگه به هیچ درد دیگهای نخوره
[+/-] |
|
نمیدونم بی دغدغه شدم یا خیلی دغدغه دارم نمیدونم تنها شدم یا خیلی سرم شلوغ شده نمیدونم به چی احتیاج دارم نمیدونم افسردگی دارم یا بیش فعالی نمیدونم چه مرگم شده فکر میکنم به این خاطر که ورزش نکردم مدتی خل تر شدم چند روز پیش به طور پشت سر هم سرم داد کشیده اند چند روز پیش باز هم دروغ شنیده ام چند روز ه پیش باز هم دلتنگ شده ام چند روز پیش باز فیلم بازی کردهام برای کسانی که نمیخواهم بدانند درونم چه میگذرد
نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.