[+/-] |
doostaan |
سلام علیکم بعد از مدت طولانی که مشغول خر خونی و اچیومنت و راضی کردن شخص خودم بودم. اصلا فرصتی نکردم که بیام اینجا و برای آیندهٔ خودم نگارشی کنم. همیشه وقتی بر میگردم و نوشته هام رو میخونم احساس میکنم که خودمو باز یادم رفته. باز خودمو نمیشناسم واو یه چیزی تو این مایه ها. ترجیح میدم زیاد تعریف نکنم که چه اتفاقات عجیب و خوشایندی برام افتاده. کلا رهایی عجیبی نسبت به همه چی پیدا کردم. باز هم در راه هدفی سمبلیک به نتیجهای روحانی تر رسیدیم. باز هم شروع کردیم برای سوروایو کردن و به عشق رسیدیم. متاسفانه زیاد بی کار نبودام برای همین چیزی ننوشتم و الان چون جدا بی کارم به کارهای هنری و غصه خوردن و خوندن خورده فرمایشاتم که در زمان گذشته رخ داده روی آوردم.
قبول دارم که حس نگرشم هم سوراخ شده چون تو این مدت نه به هنری نه به ورزشی نه با جنس لطیفی ارتباط داشتیم. کارمون فقط دستیابی به ناشناختهها بوده.
ولی مهمترین چیزی که میتونم بگم اینه که دوستانم، عزیزانم، متوجه دارم میشم که نه شمایی که تو ایران هستی نه من دیگه مایل نیستیم با هم ارتباطی بر قرار کنیم. میفهمم که دیگه از هم فاصله گرفتیم میفهمم که تنها راهی که بفهمید که من فرق کردم اینه که صدایم رو بشنوید. براتون یک کلمه هم کافیه، براتون شنیدن تون صدای من کافیه که بفهمید که دیگه با هم فاصله داریم. آره شاید باز بتونم مسخره بازی در بیارم تا شما رو به دنیای مجازی ارتباطمون برگردونم. جدا ازتون دلزده شدم. جدا نمیتونم خودمو راضی کنم که بعد از ۴ ماه این من باشم که سراغی از شما دوستای قدیمی بگیرم. آره میفهمم که من براتون دست نیافتنی شدم. خودمم همین افکار رو داشتم خودمم دوست نداشتم یاد این واقعیت بیفتم که کجا هستم.
تنهایی عجیبیه ، با کسانی دوست میشی تا باهاشون کار کنی و بعد از ۲ ماه هم از همشون جدا میشی. جالبه که دوستات رنگ پوست و بوی تنشون و طرض حرف زدنشون همه با هم فرق کنه. ولی همه سر یه سفره جمع میشید و سر یک کلاس بشینین واو از وجود هم لذت ببرید
گرچه ترجیح میدم سخنی در این باره نگم. ولی میتونم بگم الان دقیقا یاد لحظاتم در شمال در سن ۱۸ سالگی با خسرو و مستر و روزبه میفتم. که از آینده حرف میزدیم.۱۰ سال گذشت. با خیلی ها که حرف میزنم مشغول ازدواج و عقد و عروسی هستند. و من چقدر فاصله دارم از این تفکرات. درسته که نسبت به زن گرفتن همیشه خیلی رادیکال فکر میکردم. ولی الان میبینم که اصلا تو حس و حالش نیستم. گرچه اگر هم بودم فکر میکنم مخم ایزوله شده که دیگه فقط میخوام پاچه بگیرم ولی این بار با بی محلی. وقتی احساس خوبی نسبت به زندگیت کنی برات مهم نیست که آینده چی برات میاره وقتی که مثل خر کار میکنی و حس میکنی که دیگه تو جلدت جا نمیشی وقتی که آدم بودنت و فراموش میکنی وقتی که فقط میخوای وقتتو به نتیجه تبدیل کنی وقتی که لذت میبری از بی خوابیهای شبانه وقتی که دیگه خسته نمیشی از بی خوابی و خسته نمیشی چون میخوای بهترین باشی با این که نمیتونی. وقتی که برای بهترین شدن زحمت میکشی و حس میکنی زورتو زدی. آدمای زیادی رو میبینم دور و برم که هنوز مثل زنای ویار دار غرغر الکی میکنند و حال منو به هم میزنند. نتایج مثبتی هم از زندگیشون میگیرند ولی باز هم قر بی خود میزنند. جدیدا من از مشکلات مردم با دیگران آزرده نمیشم از این که راحت میتونم بدبختی مردم و ببینم واو مشکلات درون شخصیتیشون رو بفهمم ناراحت میشم. تنها چارهای که برام میمونه خیلی اوقات اینه که تنها بمونم یا با خارجی ها بچرخم و نفهمم چشونه اون تو. به هر حال میتونم بگم به خودم دارم ایمان میارم دوباره چون میبینم که تنهایی زندگی میکنم و راضی ام. کمبودی حس نمیکنم و این برام از همه چیزی بهتره. اره حتی دلم برای تو هم تنگ نشده. برای هیچ کدومتون. به اندازهٔ کافی دلم براتون تنگ شد واو هیچ فیدبک ای نگرفتم. حالا انقدر قوی هستم که حال کنم با خودم مثل همیشه. شرمندهٔ همتون. شاید دیگه ننویسم چون برای کسی جز خودم نمینویسم پس انتظاری از من نداشته باشید که ملاحطهٔ حضورتون رو بکنم. همین که میبینم نفس میکشید و چراقتون روشنه بسه برام
[+/-] |
HERE |
There's a place I've been lookin' for
That took me in and out of buildings
Behind windows, walls, and doors
And I thought I found it
Couple times, even settled down
And I'd hang around just long enough
To find my way back out
I know now the place that I was trying to reach
Was you, right here in front of me
And I wouldn't change a thing
I'd walk right back through the rain
Back to every broken heart
On the day that it was breakin'
And I'd relive all the years
And be thankful for the tears
I've cried with every stumbled step
That led to you and got me here, right here
It's amazing what I let my heart go through
To get me where it got me
In this moment here with you
And it passed me by
God knows how many times
I was so caught up in holding
What I never thought I'd find
I know now, there's a million roads I had to take
To get me in your arms this way
And I wouldn't change a thing
I'd walk right back through the rain
Back to every broken heart
On the day that it was breakin'
And I'd relive all the years
And be thankful for the tears
I've cried with every stumbled step
That led to you and got me here
In a love I never thought I'd get to get to - here
And if thats the road
God made me take to be with you
And I wouldn't change a thing
I'd walk right back through the rain
Back to every broken heart
On the day that it was breakin'
And I'd relive all the years
And be thankful for the tears
I've cried with every stumbled step
That led to you and got me here
And I'd relive all the years
And be thankful for the tears
I've cried with every stumbled step
That led to you and got me here, right here
Oh, baby - Ooo
Oh, got me here
[+/-] |
سکوت - فریاد - سکوت و سکوت و ..... دل من ای دل من |
نيست رنگي که بگويد با من
اندکي صبر ، سحر نزديک است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي ، اين شب چقدر تاريک است
ديگران را غم هست به دل
غم من ليک ، غمي غمناک است
روز آخر تو دفتری که داشتم اون برام چیزی ننوشت چون فکر کنم نمیتونست درست و حسابی حتا بخونه یا حتا بفهمه من چی میگم و کجا دارم میرم. ولی خوب یادمه که وقتی پیانو میزدم کیف میکرد و ذوق میکرد. خیلی وقتا میگفت که من استاد دانشگاه بودم و از همتون بیشتر میفهمم. از بچگی هاش همه چی یادش بود و عکس بچگیهای خواهرام رو میشناخت. کاشکی ازش یه امضا میگرفتم تا انقدر دلم نسوزه. مردن یه چیزه و تحلیل رفتن تا مردن چیز دیگه ای. تنها بودن خیلی سخته وقتی پیر باشی. وقتی بچه باشی و همیشه تنها باشی وقتی ناچار باشی عاشق تنهایی باشی و حتی دیگه خودت رو هم نشناسی. روحم زنگ زده و قلبم هنوز می تپه
خیلی وقته که گریه نکردم، ولی الان همش یاد خودم میفتم که بچه بودم و یه بابایی داشتم که با من بازی میکرد و دعوام میکرد و دوباره میومد سراغم تا منت کشیم رو بکنه. یا موقعیی که بزرگ شدم برام داستان سر هم بکنه و همش بگه تو هیچ گهی نمیشی و انقدر بزنه تو سرم که بپپرم هوا و پوزشو بزنم. گدا بازی در بیاره و اذیتم کنه چه با قصد و غرض چه بی قصد. ولی مظهر قدرت برام باشه. انقدر که تو همه چی بخوای ازش بهتر شی تا ثابت کنی که حرف ه تو هم درسته.
خیلی چیزا یادم میاد که دوست دارم بنویسم تا با خوندنش دوباره دقیقتر یادم بیاد. ولی نمیتونم همشو بنویسم. خاطره انقدر دارم که نمیتونم بنویسم. ولی زنگ زدم و بد زنگ زدنی. یاد فکرُ اندیشهُ سیاست میافتم که انقدر چسبوند به این دیوار اتاق من که دیگه گذاشتم بمونه اونجا. یاد سکی رفتن هامون با مامان که جوک میگفتم و میخندید و عاشق هوای سرد کوه بود. نمیدونم اگه ببینمش منو یادش میاد یا نه ولی زنگ زدم بد زنگ زدنی. انقدر بد زنگ زدم که قطرههای اشکم هم پاکم نمیکنه روحم رو.[+/-] |
عموی بزرگ |
به هر حال همین که عموهایی داشتم که هر کدوم یه چیزی داشتند که برا من عجیب بود خیلی حال میداد. همشون هم بلا استثنا منو دوست داشتند، دلیلش قیافهٔ "دخترونم" بود. ملوس بازی در میاوردم و اخلاقم خوب بود همیشه. داشتم از عمو پرویز میگفتم، ما معمولا خونهٔ اونا زیاد میرفتیم چون خانومش ثریا خانوم خیلی مهربون بود و نوهٔ عمو پرویز ۲ سال از من کوچیکتر بود و ما با هم همبازی بودیم. عمو پرویز کلا ابراز علاقه به کسی نمیکنه مگه اینکه قبولش داشته باشه. بنابر این به عنوان یه طفل صغیر ما هیچ اهمیتی نداشتیم چون خودش یه نوه داشت چشم آبی و خوشگل و ما رقمی نبودیم جلو "رسولی". اون کارگاه ه نجاری شده بود محل تفریح ما و من همیشه به اون عکس مصددق نگاه میکردم و مامانم میگفت که این آدم خفنیه. معمولن سیزده به در ها همهٔ فک و فامیل جمع میشدند خونهٔ عمو پرویز و قابلمه پارتی میگرفتند، شخصیت متفاوت عمو هام برا من خیلی سرگرمی خوبی بود. به همشون و برخورداشون و تفاوتهاشون و طرز برخوردشون دقت میکردم نکته جالب دیگه جاریهای مامانم بودند که هر کدوم با اون یکی از سر تا آسمون فرق داشتند و این هم برا تحلیل خوب بود. اینا رو باز نمیگم که فکر کنی خاله زنکم چون میدونم هستم خودم بس که میرم با این زن عمو هام چرت و پرت میگم. خاصیت خونهٔ عمو پرویز آشپزخونهٔ بزرگش بود که رنگ سبز پستهای خاصی داشت و چون خونشون طبقهٔ همکف بود نور خورشید که کمونه میکرد از شیشهٔ پنجرهٔ مردم میپاشید تو آشپزخونه و اونجا محل برگزاری جلسات فال قهوه توسط دختر عموم و تحلیل دوره زمونه توسط پسر عمو هام بود. تابلوهای نقاشی خونهٔ عمو پرویز هم همه یا کار اون یکی عموم بود یا کار خودش و بعضی مواقع این عمو خسرو ما تابلوهای لختی میکشید و ما میرفتیم میدیدیم کلی و حالیشو میبردیم. تابلوهای عمو خسرو توسط همه تحلیل میشد و حال برادر هاش توسط زن برادر هاش گرفته میشد. به کون ه اسبی که تو تابلو بود گیر میدادند و صورت دختره که روش داشت سیرک بازی میکرد. خونشون چندین بار بزرگ و کوچیک شد ولی بافت خودشو حفظ میکرد من یادمه که از پله هاش میپپریدیم
همهٔ بچهها اونجا بودند، دعوا مرافهها و غیره هم جالب بود. مهمونی حا و عزا داریا که من معمولا پاکشون میکنم. ولی اصل قضیه این نیست. الان نمیدونم با کدوم شروع کنم با عموم یا با حس عجیبی که تو خونش داشتم. فکر میکنم با خونش شروع کنم و بعد میرم سراغ خودش. همیشه عصرا تو خونهٔ عموم رو دوست داشتم. همهٔ برادرها یا خواب بودند یا داشتند چیزی میخوردند و آرامش عجیبی حاصل بود. کلنی های چند تایی از فک و فامیل دور هم مشغول حرف زدن. من میگفتم با خودم کاشکی همیشه همینطوری باشه کاشکی این جمعه شبهاتموم نشه. از مدرسه بدم نمیومد ولی اون زمان رو خیلی دوست داشتم. اون حس قریب و غريب جمعه شبها مخلوط میکرد من رو با خودشُ حسی که نه از ترس مدرسه و مشق و درس بود فقط عشق به اون مسیر جنگلیه تو تابلو ها یا اون گرامافون قدیمیش که اونجا نشسته بود یا عکسش با زنش. تاریکی عمیق اتاق گیتا دختر کوچیکش یا روبانی که به کولرش وصل بود تا هروقت روشن برقصه. بوی آشهای مدل کرمونشاهی ثریا خانوم و ارتباطات بچه ها با هم. فوتبال بازی کردنهای ما تو یه اتاق ه ۶ متری با گلهای تخیلی و جیغ و هوار هامون که تا همین ۲ ۳ سال پیش ادامه داشت. یادم نمیره که چه صحبتهایی میشد بین مااز فیلم دیدن هامون تا دعواهای خانودگی همه تو اون خونه بود. با همون رسول زدیم شیشهٔ خونهٔ عموم رو آوردیم پایین چون تو حیاطش فوتبال میزدیم.تا اینکه قلبشو عمل کرد سالی که من برا اومدن اقدام میکردم. خوشبختانه بخیر گذشت
[+/-] |
اینسو جهان آنسو جهان |
بسیار وقت گذشت و دلم در این گوشهٔ دنیا چیزهایی کسب کرد و چیزهایی از دست داد. دلم برای دلم نمیسوزه چون دیگه دلسوزی از کفم رخت بر بسته ولی شاید اگه دلم به حال دلم میسوخت بد نمیشد. دلیل این که دلم برا خودم نمیسوزه و حسرتی نمیخورم چیه؟ آیا سرمستی من از اقبال تابندهٔ من در میان هم نوعانم هست یا از این که دوران ترس و اضطرابم به پایان رسیده. تحلیلی نمیکنم ولی سرمستیای که گرفتارش شدم عجیب و غریبه به طرزی که فرصت ارتباط با خودم رو ازم گرفته. تلخ بودنم کم شده چون تنها زندگی میکنم، آدمها رو جدی نمیتونم بگیرم چون اخیرا کسی در کنه وجودم رخنه نکرده، کسی به شدت عصبانی یا به شدت خوشحالم نکرده. خوشحال شدن هام زود گذر و سبکه، انقدر فکرم مشغوله که گذشتم زیاد شده فقط به این خاطر که فرصتی نمیکنم به اطرافیانم فکر کنم و تحلیل کنم. حسم به شدت ضعیف شده چون به نفعم بوده که اینطور بشه، دیگه عاشقی ها و گذشتهٔ عجیب و غریبم، مادرم، پدرم شدند جزیی از خاطراتم. از تحلیل خودم دست برداشتم چون فکر میکنم وظیفهٔ مراقبت از خودم رو نسبتا خوب به عهده گرفتم تا به اینجا و متاسفانه من دیگه شناخت عمیقی نه از آدمها و نه از سیستم پیچیدهٔ ساده انگار اینجا ندارم، انسانهای به شدت با هوش دورم رو گرفتند که خطا کردن جلشون فراموش نمیشه، کلا گوش دادن بیش از حرف زدن برای من نتیجه خواهد داد. خفه شدن در برابر همه چیزهایی که میبینم و میشنوم تمرینی روزمره برام شده. دوباره مثل یه دوره از زندگیم تو ایران شدم که مادرم میگفت تو احساسی تو قلبت نیست و میبینم که راست میگفت من هیچ وقت تعادل رو رعایت نکردم یا در احساسات عمیقم نسبت به افراد و اشیا پژمردم یا بعد از خشک شدن دلم از هر گونه ریز بینی و جدی گرفتن دست کشیدم و قابل اعتماد ولی بسیار بی رحم شدم.
به هر حال جالبه که الان قبول میکنم که ما با سیستم تغییر تو ایران آشنا نبودیم، کسی فرصت نداره عوض بشه چون به قول افسرده بهای اشتباه خیلی گزافه پس همه همون میمونند و افتخار میکنن که تغییر نکردند چون میخوان ثابت کنند انقدر خودشون خوب بودند که تغییر براشون به معنی افت محسوب میشه. خیلی دیشب دلم گرفته بود یاد بابام میفتادم وقتی که بچه بودم و باهاش میرفتم ازمایشگاه و تو اتاقش میرفتم با لوازم تحریر بازی میکردم و غروب خورشید محل کارش یادم نمیره، موقعی که بی طاقت میشدم و میرفتم تا جایی برا بازی کردن پیدا کنم و چیزی پیدا نمیشد جز یه مشت شیشه و خون و دستگاه انکوباتر. طرز برخوردش با مردم خیلی خوب یادمه حتا زیر سیگاری مغازهٔ مکانیک محل یادمه که یه لاستیک کوچولو بود که توش شیشه بود. ریاست پدرم برا من عجیب نبود فکر میکردم خداست (مثل همهٔ بچههای دیگه). مادرم رو هم خوب یادمه که زیباییش منو محو خودش میکرد و ازش حساب میبردم. از توجه شدن بهم لذت میبردم با بابام میرفتم چون میگشتم، مسیر خیابون هخامنش و دریانو رو تا میدون آزادی و پادگان نیروی هوایی رو هنوز حفظم و از همونجا تفاوت منطقه هارو میدیدم، میدیدم که ملت بی پولتر از ما هم هستند و چطوری مریضند و کثیفند و خسته. یاد موقعی میفتم که کل راه شمال رو از خزرشهر تا نوشهر رفتیم با رنو و ۱۰۵ کیلومتر بود. آهنگهایی رو که میگذاشت کاملا یادمه. یادمه حتا چی میگفت حتا یادمه که کدوم رستوران رفتیم. یاد اون روزایی میفتم که ۵ تا بودیم و همه عقلمون به جز من میرسید. چطوری مامانم سرم رو شیره میمالید که سگ هتل رو نبریم خونه. چطوری خواهرم برا بستنی با بابام چونه میزد. یادمه که شادی ما در بستنی بود نه چیز دیگه چقدر ما ذهنمون ترکید با بمبارن محرومیت و سانسورُ ما از سانسور ترکیدیم ما از سانسور گم کردیم هم رو.
حس دیشبم بخاطر چی بود نمیدونم ولی خیلی حس کردم دوست دارم با یکی باشم که همخون خودم باشi و خوشحالم که خواهرم رو میبینم ۴۰ روز دیگه تقریبا و این جای خوشحالیه. دوستای خوبی دارم اینجا ولی دیشب برا اولین بار خونم همخون منو میکشید و حس عجیبی بود حدسم این بود که بی تفاوتی من خیلیش به همین دلیله. به هر حال حس عجیبی بود حسی که ناراحت بودم و نمیدونستم چرا ناراحتم ولی میدونستم که حتی نمیخوام برگردم به گذشته ولی میخوام با گذشتگانم که الان پیر شدند زمانم رو سپری کنم و روحم و خراش بدم
[+/-] |
به افسردهء عزیز |
[+/-] |
بعله |
آقا امروز رفیقم بهم بهنویس رو معرفی کرد و این برنامه خیلی بهتر عمل میکنه تقریبا میتونم بگم اصلا هیچ ایرادی نداره و من کف کردم. از فردا منتظر افاضات مفصل من باشید چون دیگه مشکل تبدیل کردن نخواهم داشت
مدت هاا بود دلم خون بود که یه متن دراز بنویسم و حرف دلم رو بدون دغدغهٔ تبدیل به فارسی بنویسم تا اینکه ایمان یزدی باز هم رو کرد این هنرشو بعد از صد سال
مرو ای دوست مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
مروای دوست مرو ای دوست
بنشین با من و دل بنشین تا برسم مگر
به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو
مروای دوست مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل
بنشین تا برسم مگر به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو
چه کنم با دل تنها که نشد باور من
تو و ویرانی خاموشی کوهم اگر اگر چه کنم با غم تو
چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد دل من ای دل من
چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد دل من ای دل م
چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل
ه کنم با این درد دل من ای دل من
چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل
ه کنم با این درد دل من ای دل من
چه کنم.......
یادش بخیر با آرش و علی در بام تهران و سکوت ما و صدای دکتر
[+/-] |
راه امام ، کلام امام |
آنها که خواب آمريکا را مي بينند، خدا بيدارشان کند.
من هم روی اين کلام نور اضاف ميکنم که:
آنها که خواب آمريکا را مي بينند، خدا بيدارشان کند. تا بروند خودشان ببينند و بفهمند که کجای دنيا به آدم آرزو کردن ياد مي دهند و ببينند اينجا تنها جايي نيست که بيداريش از خوابش زيبا تر. بيدار شو و ببين که وطنت به تاراج مي رود. بيدار شو از خواب و واقعيت را مزمزه کن.
با تشکر از امام راحلمون
[+/-] |
Here I go |
but I sure know where I've been
hanging on the promises in songs of yesterday.
An' I've made up my mind, I ain't wasting no more time
but here I go again, here I go again.
Tho' I keep searching for an answer
I never seem to find what I'm looking for.
Oh Lord, I pray you give me strength to carry on
'cos I know what it means to walk along the lonely street of dreams.
Here I go again on my own
goin' down the only road I've ever known.
Like a drifter I was born to walk alone.
An' I've made up my mind, I ain't wasting no more time.
Just another heart in need of rescue
waiting on love's sweet charity
an' I'm gonna hold on for the rest of my days
'cos I know what it means to walk along the lonely street of dreams.
Here I go again on my own
goin' down the only road I've ever known.
Like a hobo I was born to walk alone.
An' I've made up my mind, I ain't wasting no more time
but here I go again, here I go again,
here I go again, here I go.
An' I've made up my mind, I ain't wasting no more time.
Here I go again on my own
goin' down the only road I've ever known.
Like a drifter I was born to walk alone
'cos I know what it means to walk along the lonely street of dreams.
Here I go again on my own
goin' down the only road I've ever known.
Like a drifter I was born to walk alone.
An' I've made up my mind, I ain't wasting no more time
but here I go again, here I go again,
here I go again, here I go,
here I go again
[+/-] |
|
The heart is a bloom
Shoots up through the stony ground
There's no room
No space to rent in this town
You're out of luck
And the reason that you had to care
The traffic is stuck
And you're not moving anywhere
You thought you'd found a friend
To take you out of this place
Someone you could lend a hand
In return for grace
It's a beautiful day
Sky falls, you feel like
It's a beautiful day
Don't let it get away
You're on the road
But you've got no destination
You're in the mud
In the maze of her imagination
You love this town
Even if that doesn't ring true
You've been all over
And it's been all over you
It's a beautiful day
Don't let it get away
It's a beautiful day
Touch me
Take me to that other place
Teach me
I know I'm not a hopeless case
See the world in green and blue
See China right in front of you
See the canyons broken by cloud
See the tuna fleets clearing the sea out
See the Bedouin fires at night
See the oil fields at first light
And see the bird with a leaf in her mouth
After the flood all the colors came out
It was a beautiful day
Don't let it get away
Beautiful day
Touch me
Take me to that other place
Reach me
I know I'm not a hopeless case
What you don't have you don't need it now
What you don't know you can feel it somehow
What you don't have you don't need it now
Don't need it now
Was a beautiful day
[+/-] |
برای خودم |
در آغاز ۲۸ُمين سال زندگيم قرار دارم و ۹۰% از۳۰ سالگى رو پر كردم.
نظر و خبر خاصى ندارم به جز اين كه برای خودم يه دوچرخه خريدم كه مخصوص افراد هيولا ساخته شده و كلى خرج رو گردنم گذاشت.
بالاخره يک حركت دلالی كردم قبل از اينكه ۲۷ رو پر كنم و سود هم كردم توش. يک آپارتمان شخصى دارم. استاد خيلى خوبى دارم كه آرزوم بود باهاش كار كنم. و جا افتادم اينجا.
اينا رو نمى نويسم كه بگم خيلى خفمنم فقط مى نويسم كه اگه مى خونى بهم تولدم رو تبريك بگى.
و الان هم ميگم باز خوشحالم كه خودم، خودمو دوست دارم.
احتمالا ديگه فرصت نكنم چيز زيادى بنويسم چون خيلى انرژى ميگيره از من اين تبديل زبان ها
برا همين سخنم و رو كوتاه ميكنم و به خودم يک پيغام ميدم.
اردوان دوسِت دارم، تو هميشه تنبلى كردى ولى به قولت به خودت وفادار بودى با خيلى از دوستات تندى كردى ولى به همه شون وفادار بودى. تو از همه بهتر نشدى ولى براى خيلى ها بهترين دوست بهترين شاگرد و بهترين پسرخاله و پسرعمو بودى.
براى خودت هم بهترين دوست خواهى بود همانطور كه براى خودت بهترين خاطره هستى.
خيلى ها بعد از اين كه با تو آشنا شدن بهت گفتن كه به خاطر اثر و انرژى تو موقق شدند.
خيلى ها تو رو باور نكردند ولى آخرش اعتراف به اشتباه كردند.
دوباره خودت شو، همون خودت كه به خاطر اين كه بالت رو بسته بودند عذاب ميكشيدى تو اون خراب شده. دوباره بال هات رو درآر دوباره از ته ِ دل فرياد بزن كه امروز روز ِ قشنگيه و نگذار كه به اين راحتى از دستت بره.
هنر ميخواد كه آدم بتونه با خودش حرف بزنه.
اردوان جون تولدت مبارك
[+/-] |
I believe in doubt |
Religion is certainty
I believe in doubt
[+/-] |
|
برسد به یار دلدار، بکند خدا خدایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش اعلا، که ز نور اولیایی
منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
بِصِف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن، که علی مرتضایی
صنما تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودم مده جدایی
http://www.umahal.com/g.htm?id=213
[+/-] |
آخرين نامه به روشن کوچک |
سلام
نميدونم كه بعد از سلامم بايد بگم عزيزم؟ يا نبايد بگم عزيزم، چون اين كلمه هم براى من معنى عجيبى داره. جدا نميدونم عزيزم كيه و عزيزم يعنى چى. ولى تصميمم رو گرفتم يه سلام خالى هم كافيه چون فكر ميكنم يك tie breaker خوبه.
امروز فيلم آخرين مترو رو ديدم و اين فيلم ِ هنرى رو كه ۱ سال و نيمِ پيش خريده بودم و از ايران به اينجا آوردم و اينقدر صبر كردم تا ببينم در بهترين موقعى كه بايد ميشد ديدم برا همين گفتم با تو صحبتى بكنم.
از اون روزهای اول كه در تخيلاتم از آينده كه جديدا خيلى كم شده تصويرهمسرآينده ام رو تجسم ميكردم. هميشه تصوير اصلى صحنه اى بود كه اين خواهر گرامى مشغول رسوندن بچه ها به مدرسه است و لبخندى رو لبانش كه البته صورت ايشون قاعدتا مبهمه، ولى چهره هاى افراد متفاوتى رو كه اوليش سپيده بود (همونى كه به خاطرش ميرفتم تو دوران كنكور فوتبال بازی ميكردم كه وقتى رد ميشه ببينمش) و بعدش نوبت اين چهره نگارى به تو رسيد و بعد از تو هم تقريبا دوباره چهرهء مبهم خودشو گرفت. به هر حال اين يه مقدمه اى بود كه به خواننده اين اميد رو بدم كه بابا ما هم نياتمون خير بوده و خوب فكر هم نمى كنم كسى بيشتر از خودم اينا رو بخونه، شايدم جورى مى نويسم كه خودم حال كنم :).
به هر حال جونم واست بگه كه بهتره يك كمى ازبتول خانم برات بگم كه موقعى كه من بچّه بودم برا من مادرى كرد، با من بازى ميكرد جلو بچّه ها مثل داداش بزرگم از من حمايت ميكرد و منم ميرفتم هى ازاشکنه هايى كه نون بربرى توش تليت ميكرد مى خوردم. چايی و نعلبکيش هم خوب يادمه كه به صورت قهوه خونه ها چايی رو ميريختم تو نعلبکي، كنار قند و هورت مي کشيدم بالا و هميشه ميگفت على جووووووووووووووووووون. با همين آرش مَستر خودمون چقدر اين قوطى هاى ُرب رو كه تو حياط گذاشته بود با توپ ميزديم مي ريختيم و اونم غرميزد. موقعى كه تلويزيون نو خريد من همش ميرفتم اطاقش فوتبال نگاه ميكردم (جام ملت هاى آسيا) اون موقع اين على دايى آدم قابل احترامى بود و من دبيرستانى بودم، ۹۶ بود فكر كنم. يا اون رابطه مادر و فرزنديش با جوجه خروسکم. اين كه تو شبيه اون بودى براى من جالبتر بود احساس ميكردم يه بتول خانم نو دارم يا به نوعي جوونيهای بتول رو داشتم ميديدم و خيلى حال مى داد. شايد اصلا نفهمى اينا رو برا چى مى نويسم البته دليلش اينه كه نميفهمى اينا فقط سيرفکريمه كه من مجبورم تايپ كنم وبيام جلو باهاش.
الان كه مسابقات واليبال رو به دقت نگاه ميكنم و با بچّه هاى معزز آستين ميرم واليبال، گرچه هيچ مهارتی توش ندارم بازهم يكى از اَبعاد وجود تو رو بيشتر شناختم و در خودم پرورش دادم. بايد عرض كنم به خدمتت كه دوستش ندارم اين ورزش رو ولى خوب با هر حركتى بعضى مواقع تو رو ميذارم جاى نوازندهء ضربه و خودش جالبه.
چون داستان آشناييمون رو برات از ديدِ خودم چندين بار گفتم و برات بيان كردم و حتى عمل هاى خيلى شديدى انجام دادم كه خودت شاهد و قربانی اونها بودى اينجا حرفى از كيفيت رابطمون نميزنم. ولى خيلى عجيبه كه دارم باز حرف ميزنم بعد ۵ سال ولى شرمندتم كه امسال اصلا به ياد سالگرد دوست شدنمون نيافتادم و اينقدر تو استخر دختر لخت و پتى ديدم كه هيجانی نسبت به روحانى كردن عواطفم نشون نمى دادم. پس بهتره اونايی رو بنويسم كه تو ديگه نميدونى. اينطورى شايد خودم هم يه همى زده باشم اين لجني رو كه تو دلم کنسروش كردم شايد به يه کود مفيد تبديل شده باشه و به گياهان روی زمين كمكى كرده باشم.
كلا ميتونم بگم ۶ ماهى در بست تعطيل بودم كه ميتونم بگم اون مدت يكى از دورانى بود كه بيشترين تعداد ِ دختر رو ديدم نه اين كه اعتماد به نفس داشتم هر چى دختر بود از من خوشش مى اومد، قاعدتاَ هم بى محلى هاى من بيشتر جذبشون ميكرد الى يكيشون كه اونم عذر شرعى داشت يك مقداری نژادش کمياب بود و نميخواست بزنه زير حرف ننه و باباش و با غير نژاد خودش صحبت كنه، چون امكان داشت نژادشون آلودهء افکار جديدى بشه. همه ميدونن كه سيخ و همه بلاخره ميزنن و نژادو آلوده ميكنند. مهم افکاره كه آلودگی ايجاد ميكنه. ببخشيد كه منحرف شدم ولى خوب بد نيست بدونى اين چيزها رو، فكر ميكنم الان به اين چيزها و سخنان ناب من محتاج باشى شايد رهگشات شد. به هر حال جونم برات بگه كه تنها راه رهايی از دپرسيون عميقى كه ما رو ۶ ماه تعطيل كرده بود ورزش بود كه اتفاقا نتيجه هم داد و دوباره رو فرم اومدم و شرمندتم كه بگم چشمات كور كه تونستم ۲۲ كيلو وزن كم كنم و از ۱۲۹ بشم ۱۰۷ و در همون حين هم با همون پاى چلاغم با چندين دختر دوست شدم كه مشكلِ اصلى همه اونها اين بود كه "تو" نبودن وگرنه بدبختا آدم بودن و آدم هم غرور داره ولى چون جرمشون اين بود كه "تو" نبودن همشون رو خورد كردم و البته اونا هم چند تا گاز و پنجول نثارم كردند ولى خوب من معذور بودم عشق ببين كه چه ها نميكنه. از اين رو گفتم چشمات كور چون يه روزى بهم گقتى كه من نميتونم ولى خوب من اشتباهم اينه كه به حرفهاى الكى تو بها دادم و جديشون كردم برا همين الان ما اينجايی هستيم كه ميبينى.
يه شخصى بود تو دانشگامون كه تو رو ميشناخت و آخرشم آمار تو رو به من نداد ولى دمدمای عيد فهميدم كه تجديد فراش كردى و خيلى ناراحت شدم. دقيقا يادم مياد با همين ايمانِ خودمون رفتيم كفش سال نو خريديم اتفاقا يادی هم از تو كردم كه چقدر ما رو دعوا كردى دفعه قبلش خداييش اين دفعه كلى fun بود و اون دفعه يادته كه نزديك بود منو با پنجولات زخمى كنى. اون شب كه فهميدم تجديد ِ فراش كردى قلبم به سرعت شروع كرد به تاپ و توپ ، حالم دگرگون بود. مشكلِ من از اون جايى شروع شد كه بعد تو فيلمِ the wall رو ديدم كه آرش برام تجويز كرد، حاجى بد دپ زدم هى ميگفتم عجب غلطى كردم كه با تو دوست شدم و عاشقت شدم و باهات وصلت كردم حالا دارم ميسوزم از اين كه تصور كنم تو با يكى ديگه اى و اون شب هم همين بود، ولى نميدونم اين سيستم دفاعیِ آدم چيه كه يهو به كمك آدم مياد. فهميدم كه من حسوديم ميشد هم به تو كه تنها نبودى هم به اون آقازاده كه تو رو داشت و من تو رو نداشتم، مشكلات ِ ما همه از حس ِ مالکيت شروع ميشه انگار ميخوايم بيمه بخريم برا روابطمون.
بماند يادمه چندين بار سعى كردم باهات تماس برقرار كنم و نشد و به هر حال خوب شد كه نشد. بعد كه از مسافرت پاييزه برميگشتم يه بار اومدم سراغت با "افسرده"ء خودمون يادته كه چه جورى رنگ از رخت پريده بود؟
جالبه من چه گه خورى هايى كه نكردم بعد يک سال و نيم اومدم ببينم چه شكلى شدى در حالى كه حفظ بودم همه جای تنت رو همه جات رو و همه كارات رو و همه اون لحظاتی رو كه شروع و تموم شد حتى ادا اطوارات رو. خوب ولى جالب بود ولى فرار كردى ديگه چه ميشد كرد. ديگه تلاشی نكردم تا اين كه باز هم ۲ ۳ تا دختر خودشون به ما گير دادند و منم چون "تو" نبودن باز پروندم كلا ترسى ازپروندن نداشتم چون ميدونستم كسى نمى تونه به من ضربه بزنه چون من ضربه رو اينقدر شديد خورده بودم كه ديگه از چيزى نمی ترسيدم. بماند كه درس هم داشتم يه دوره اى كه شامل عيد سال ۸۵ ميشه و من افتخار آشنايی با خانم johanson رو داشتم به شدّت درس خوندم و شرمندتم كه بگم بلکل فراموشت كردم تا اين كه عكست رو جايى ديدم و ساعت کلاس زبانت رو هم پيدا كردم. دوباره فرار كردى شيطون اين باربا اونِ وانت بابات، خوشم اومد جدا اون روحيه درندگيتو هميشه تحسين ميكنم با وانت پيکان فرار كردى و يادم مياد "مَستر" شوكه شده بود. آخرين بارى بود كه ديدمت ۱ سال ديگه دنبالت بودم کمابيش ولى عجيب بود بعد از ۳ سال من ول نكرده بودم هنوز، نميدونم اين نشونهء بدبختى من، يا وفاداريم يا حماقتمه لازم نيست نتيجه گيرى كنم.
يه بار اينجا دلم هوات رو كرد جدا ولى فقط يه بار، كلا كسى مثل تو منطقى فكر نميكنه تو جميع دخترايی كه من مى بينم. بيشترشون اول خودشون رو تصور ميكنند بعد احساسشون رو بيان ميكنند بعد فكر ميكنند تا بتونن از حرفى كه روش فكر نكردند چطورى دفاع كنند. تو اينطورى نبودى تو معمولا منطقى بودى بعد يهو قات ميزدى، احساست يك حملۀ هيستری به تو داشت تو زمانى كاملا احساساتی مى شدى و زمانى كاملا منطقى و اين منطقى بودنت و احساس نابت کيميای روح من بود و من كسى رو نديدم كه مثل تو باشه، همه دنبال ِ اينن كه contact نداشته باشن و تو دنبال اين بودى كه تا ته همه چيز رو بشکافی. شکاکيت تو هم نشونهء احساس ِ عميقت و بى عقليت در اون لحظه احساسيت بود. شرمندتم كه اعصابت يارى نكرد ولى اون دورانى كه دنبالت اومدم برات كلى نامه نوشتم كه الان تو دفترچمه اينا رو الان مى نويسم و بعدا اونها رو اينجا خطاب به تو برا هر كس و ناکسی منتشر ميكنم، سوزوندن احساساتم فاييده اى نداره سوزوندن كتاب هایي که بهم دادی حتی فاييده اى نداره. همه شون رو دارم و دستخط هات و دارم و کپی شناسنامت هم هست. حتى اون كتاب خودت رو كه افسرده نگارى هات رو حاشيه نويسش كرده بودى دارم و هنوزمى خونم.
پارسال يه مهمونى از لهستان اومد ايران به زور خودشو تپوند به قول بچّه ها گفتنى، ولى حرف جالبى زد گفت كه عشق يه فرمول شيميايی داره و بعد از ۲ ۳ سال كم كم بى اثرميشه و يه چيزى تو اين مايه ها.
عزيزم بايد بگم كه برا من اين اتفّاق افتاده بس كه از تو تعريف كردم و ازت بد گفتم و تعريف كردم و بد گفتم و از خودم بد گفتم و از خودم دفاع كردم و از حرکات مازوخيستی خودم در مورد تو برا اين و اون تعريف كردم همه به من انگ روانى بودن رو زدند. كمى با تو زود آشنا شدم برا اين كه بخوايم نگه داريم اين ارتباط رو هر دو كوچيك بوديم و من بى توجه ولى براى آشنايی با تو و ترکت خوب زمانى باهات آشنا شدم چون اقلا يه معيار از دوست داشتن برا خودم به وجود اومد.
متأسفم كه من ديگه اون ماّدهء شيميايی تو خونم نيست ولى بعضى وقت ها فقط اومدم بگم سلام و برم، ........ يه سلام خالى ........، با اون احساسات عميقِ نا معقولت از من ديو ساختی و با عقل سليم بى عاطفه ات مطمئنا من رو با بقيه مقايسه كردى البته اگه حافظه ات در حد من همه چى رو ثبت كرده باشه فكر نمى كنم پشيمون باشى.
ولى ديگه به تو حسى ندارم اون حرکات بسيار عصبيت رو دوست ندارم، و البته خودم رو بيشتر دوست دارم. مخصوصا اون موقعى كه سخت ترين قطعه اى كه معلمم به من داد رو رو پيانو براش نواختم و ايمان قلبيش رو به خودم حس كردم و ياد اون روزى افتادم كه برات يه ميزان از انوانسيون اول باخ رو ۴ بار زدم و نفهميدى و گقتى تو پيانو در حد پيشرفته بلد نيستى بزنى چون باخ بلد نيستى در حالى كه من باخ هم زده بودم.
به صورت كلى بخوايم اگه به خودم و تو فكر كنم رابطهء خودم رو با تو وقتى با يه چيز خاص مقايسه ميكنم آروم ميشم و اونم چيزى نيست جز دريا و كوه و آسمونو ابراشون و ...... . وقتى چيزهايى بزرگ تر از خودم مى بينم ميفهمم كه همه اين حرفا يه مشت چرت و پرته ما تابعی از طبيعت بوديم و هستيم. با دريا ميشه حال كرد چه بى تو چه با تو چه بى من چه با من. و اون ۱ سال و چند ماه عمر من و تو در مقابلِ عمر زمين و عمر دنيا هيچ نيست بخوای نخوای با من بايد وصلت كنى چون يه روزى همه اين سياره نبود ميشه و در هم ميجوشه و من و تو به هم ميرسيم. ولی گذر زهره از جلو خورشيد رو با من ديدی و اون لحظه ديگه تا صد و هفتاد سال تکرار نميشه و مختص من و تو ميمونه تا ابد.
ولى بايد ازت تشكر كنم كه تو خواب هام ميای و اخلاقت اونجا با من خوبه، با اين كه بعضى وقتها ميگى ديگه با من دوست نيستى و دوستم ندارى، ولى تو خواب هام خيلى آرومى و و دوست دارم همه چيزت رو، همهء همهء همه چيزت رو.
کوچ عاشقانه ی تو
لحظه ی شکستن من
خلوت شبانه ی من
تا همیشه از تو روشن
يادم نرفته كه هميشه هر كسى خودشو بيشتر دوست داره، ولى دوست داشتم بهت اعلام كنم كه ديگه بهت حسى ندارم
درود به من
درود به تو
درود به جدايى و وصل من و تو
اين اولين نوشته از آخرين حرفم شروع شد و تا اولين نامه های نفرستاده ام همه رو برات ثبت خواهم کرد.
[+/-] |
label 2 |
label ِ بعدى كه به يادم مياد و خيلى از اون استفاده شده تو زندگى همه ما آقايون و خانوما هستند. آقاى دكتر، آقاى مهندس آقاى مدير و خانم ِ ..... فلانى و بهمانى. خانم آقاى دكتر هم ميشد خانم دكتر (در اين مورد مادر خودم). پسرم بزرگ ميشى و مهندس ميشى و من اين اسب ِ خوشگل و ميدم بهت كه بذارى رو ميزت، رشته مهندسىِ برق و كامپيوتر، مهندسيه با ليسانس علوم كامپيوتر فرق داره چون آخرش پسرم ميشى مهندس. ايشون آقاى دكتره ميفهمه كه چى داره ميگه. واقعا چقدر خوبه كه آدم زير ۳۰ سالگی پرفسور بشه، واى چقدر خوبه.
فلان دختر هنر ميخونه كه چى؟ اگه درسش خوب بود ميرفت رياضى فيزيك مى خوند يا پزشكى، اين شتره شلخته ها به درد تو نميخورن يه مهندسش رو پيدا كن. و از اين جور قسم هرزه گويى ها كه نا خودآگاه در مغز بى فرم من بچّه حک ميشه، و ملكهء حافظهء محدودم ميشه.
معلم اخلاق مدرسه و حاج آقاى تاير به سر در تلويزيون كه به شماتت بعضى و پرستش بعضى عنوانها مى پذيرند.
بنده چون دكتر شدم دارای خواصی همچو ذكاوت، فرهنگ و استعداد نابی در تحليل خيلى چيزها می باشم. من خيلى باهوش، با منطق، صبور و با حوصله هستم. نا رسايی چشمام به دود چراغ خوردن تعبير شده. ورزش نکردنم به فداكارى ِ من در راه علم و كف دست بودنم به متانت و آقايیم سوء تعبير ميشه. من بالقوه يك قهرمان بودم و ميتونستم قلل بلند رو فتح كنم ولى به دليل اينكه بچهء خوبى بودم خونه نشستم و درس خوندم و آقاى دكتر شدم تا خدمتى به جامعه خودم بكنم. من چوپان فداکار و دهقان دروغگو رو خوندم و ياد گرفتم و در درس ديكته اى كه از اين داستان ها از من گرفته شد نمرهء بيست گرفتم. من يه الگو هستم چون در آمد ِ كافى دارم و خانمهاى پرستار ومنشي و دانشجوهای زيباروى، احتمالا از اين كه توسط من نياز جنسى شون رو برطرف و معامله كنند لذتى فزاينده ميبرند، چون من دکترم چون من ماشينم پرشيا بود (در زمانى كه كسى نمى دونست پرشيا همون ايران خودمونه و اسمى با كلاس تلقيش ميكرد.)
من يك دکترم، من يك مديرم، من يک استادم، من پسر بابام هستم و بابام پسر باباش و تا به جايى اين پسر و پدرى ادامه داره كه رضا شاه اومد و يه فاميل از پدرجد من درخواست كرد و اون هم يه چيزى رو خودش به عنوان نام خانوادگي چپوند. من يا آقاى دکترم يا اون اسم نا خواندهء پدرجدم.
پسرم در راستای جامهء عمل پوشوندن به اميال ننه و بابا كه در وحلۀ اول طلب شباهت و در وحلۀ بعدى تجسم آرزوهاى اونهاست. قدم بردار تا گلى از گل هاى باغ ِ بهشت (كه قبلا از اون صحبت كردم بشى).
تو چند چيز رو ميبينى مهندسى، دكترى، تيمسار و استاد بودن و غيره. اين صحبت ها در مواقعى اتفاق ميافته كه قند به خون مادرمضاف شده. ساعت خواب بعدظهر و چای و خرمای قبل اونه. فارغ از ميلِ سير كردن شكم و در خلسهء عظيم دريافت قند براى هضم غذا، تشعشعاتي از نور خورشيد به صورت مادر و پدرم ميرسه و اون موقع اون ياد گذشته هاش می افته و هاى و هويی كه اسيرش كرده از نرسيدن به خواسته هاش (كه من مسئوليتى در قبالش ندارم) ساعت، ساعت محبت والدينهِ پس بيا گپى بزنيم و مغز بچّه رو شكل و بديم شايد اين جرقه گرفت و فتيله روشن شد.
و اين است مکالماتمان با هم
ـ سلام مهندس ـ سلام مهندس خوبى ؟
ـ سلام جناب ِ دكتر، ـ سلام خانم ِ فلانى،
ـ سلام جناب ِ رئيس جناب ِ مدير، ـ سلام فلانى .
نه اين:
ـ سلام دكتر، ـ سلام آقاى نجار.
ـ سلام خانم معلم خوش آمديد.
و نه اين:
ـ سلام آقاي بيژن ،ـ سلام آقای محمد
پس فقط بايد مدير و رئيس و تيمسار و دكتر و مهندس و استاد بود تا بتونى label ِ خوبى داشته باشى، label اى كه اسمت و فاميلت رو هم حتى ميتونه مخفى كنه، label اى كه تمام خصوصيت فرديت رو بى رنگ ميكنه و به دروغ چيزى به تو مي چسبونه.
تو ديگه مهندسى نبايد اينطورى حرف بزنى، تو مهندسى نبايد اين چيزها رو بخوای. آقاى دكتر از يه دكتر بعيده.
دكتر جان؟ دكتر يعنى چى؟ شما يعنى چى؟ معنى دكتر چى ميشه؟ كسى مى دونه؟
يك آدم مياد با اين قيافه: با قد نسبتأ بلند با موىِ شونِه كرده با اعصاب عالى و بسيار متين و مواقر خوش اخلاق و همه چيز رو هم مى دونه. اين يعنى دكتر.
من دوست دارم شوهرم دكتر بشه، من دوست دارم زن ِ يه مهندس شم.
من هيچى نميگم فقط مى نويسم در مورد اين label ها چرا من بايد به جاى تو فكر كنم؟ خودت فكر كن براى خودت من بيشتر فكر نمى كنم، من كه دكتر نيستم به جاى تو و هفت جد و آبادت بتونم فكر كنم. حتى اگه خدا هم بتونه يه دكتر يا يه مدير خوب بشه كار بزرگى كرده، چون اون هم اعصاب نداره وبلاهای آسمونى رو مي فرسته وهمه رو سرويس ميكنه.
ولى بازم منظورم اين نبود، منظورِ من چيز ديگه ايه كه الان هم دوست دارم بگى به نظرت الان من چه جور آدمى ام؟ بازم چيزى رو كه ميخواستم نگفتم، و ساير اتفاقاتی كه تا حالا برای تو افتاد تا به حال، با خوندن اين متن، من آدم ِ .... هستم. اگه نظرى دارى بازم اين دومين جاى خالى رو هم با يه كلمه پر كن. خداييش اگه رو پست آينده نظری بدى ولى رو اين جواب منو نداده باشى خيلى نا مردى.
[+/-] |
label 1 |
با واژهء label يا eticket يا هر كوفت ِ ديگه اى كه فكرشو بكنى آشنايى خاصی نداشتم. يه سرى جنس ميديدَم تو مغازه و دنبال برچسبی بودم كه قيمت جنس رو روش ببينم، كه بعضى وقت ها نمى ديدم و گاهى اوقات مي ديدم. از اين كه قيمت رو نبينم بيشتر خوشحال ميشدم چون مجبور بودم وارد دنياى اسرار آميز روانشناسى فروشنده مر، مرا شوم. بدين معنى كه فروشندهء عزيز مرا و من او را مى کاويم وهمگان ما را می نگرند.
خبر كنم هاى دوستانم رو كه اى فلانى چه بنشسته اى كه هوش ناب من از پس اين پرده هاى صورى وسوری مغلطه افکن به کنه حقيقت ارزشى ماده ای كه طالب آن است پى برده، گو اينكه به بينشی چون ابو سعيد ابوالخير در ماده و دانشی به حد پسر ِ سينا در مورد هستى آن نائل شده.
اى فلانى من ذهن کاسب را کاويدم و رمز آن را گشودم و گلى از معرفت رست در آن حجره، از روانشناسی من.
با کاسبانی بسيار، سخن گفتم و بحث كردم و خنديديم و قهر كردم و بوسه گرفتم از لبانشان تا به نهايت ارزش آن جنس کذايی چون بزرگانی كه از آن ها پيشتر نام بردم دست يازيدم.
به نقش فزاينده اى كه label ها و eticket ها براجناس داشتند و دارند اشاره ميكردم كه هيچوقت اين نقش رو درك نكردم. تنها چيزى كه ميتونم بگم اينه كه تنها اطلاعات واقعى در مورد اون جنس كه ـ قيمت و محل ساخت اون جنس نبود ـ چيزى بود كه با چشم معمولى هم ميتونستى بفهمى.
شرت ِ ترك ۳۰۰۰ تومان. نه ترك بود جنس شرت نه قيمتش مقطوع و واقعى بود و جاى چونهء زيادی داشت. تنها چيزصحيح، ماهيت جنس بود كه هرخرى ميديد اين شرته نه پالون خر.
از label بر روى كُتب درسى و دفترچه ها براى نوشتن نام و فاميل استفاده ميكرديم و اسم کلاسمون رو مي نوشتيم ولى تنها چيزى كه ازمون نمي دزديدند همين كتاب بود. پاك كن و خودکار و مدادنوکي ها هرروز گم ميشد يا توسط طرفداران بيشماري كه داشتم نابود و demolish ميشد به طرز فجيهی كه مى بينم بچّه ها هم مثل بزرگترها برا خودشون يه پا terminator بودند فقط عقده هاشون رو سر وسايل بى زبونِ يه همکلاسي تخليه ميكردند. جداً آدمها چطورى ميتونن خوب باشن؟ وقتى خوب نيستند؟
جور ديگه اى از label فعلا به خاطرم نمياد ولى اينا همش مقدمه اى بود كه از label ای که در ديد اول به ذهن همه خطور ميكنه، كه اتفاقا نميخوام صحبتى كنم ازش.
(اگه در انتها نظرى داشتى، اولين چيزى كه خواهشمندم بنويسى اينه كه الان در مورد من چه فكرى كردى ؟ يك كلمه من آدم .... هستم؟ با نوشتن اين سطور بالا؟
[+/-] |
V for Vendetta |
I have come here tonight to keep a
promise. A promise that is over
four hundred years old. Tonight I
am here to give you your freedom!
Since mankind's dawn a handful of
oppressors have accepted the
responsibility over our lives,
responsibility that we should have
accepted ourselves. By doing so,
they took our power. By doing
nothing, we gave it away.
Tonight, our world will change.
Our leaders will be gone and we
must choose what comes next. A
return to the chains of others or
lives of our own. A world of the
past or one of the future.
Let us choose carefully, London,
and when we do, let us mark well
and remember, remember this fifth
of November!
And I know that that way is going
to take a lot of hard work.
I know this like I know the sun
will rise tomorrow and beneath that
new sun, our work will begin.
[+/-] |
قسمت اخير اخير آينده |
جهش به دنياي اذن الهي به دنيايى كه نه مستطيلي داره نه هيچى. بهشت و جهنم با اين تفاسير خيلى مسخره به نظر ميرسه. طبيعت ِ انسان همانگونه كه دنبال آرامشه، از اين آرامش براى جهش بعدى استفاده ميكنه. پس طبيعت انسان دنبال نقطهء ثقليست براى جهش بعدى.
تمامى تفکرات احمقانه اى مثل ترسيم ِ زندگى به مانند ِ يك قلهء بلند براى هر هدف و بعد از رسيدن به اون، وجود سراشيبي تو زندگى،يك حرف غلط و شايد بگم يك تحريف تاريخى محسوب ميشه. انسان به هر هدفى كه ميرسه به اندازه اى بزرگ ميشه كه اون هدف ديگه براش مهم نيست.
شخصيت ِ انسان رشد ميكنه و اهداف جديد رو بيشتر و بيشتر طلب ميكنه. انسانى زندگى ميكنه كه هدفى داره و سايرين فقط survive ميكنند.مثال جالب اين مورد رو ميتونم تو اين بگم كه يك روز تو استخر پمپ تصويه، آب رو با شدّت به سمتم مى فرستاد و من تلاش ِ زيادى ميكردم كه از جام تكون نخورم و آب من رو با خودش نبره. به محض اين كه تصميم گرفتم شنا كنم فشار كمترى به من ميامد و نه تنها به عقب نمى رفتم بلکه به جلو هم ميرفتم. مثال ديگهء اين مورد رو ميتونم بعد از عمل پام بگم كه با وجود درد زياد، فردای عمل من بايد راه ميرفتم و اين كار باعث شد كه دردم خيلى كم بشه و هر چى بيشتر ميرفتم بيشتر درد ِ من كم ميشد. زندگى مثل صخره نوردى مى مونه، هميشه اگه ۴ نقطه بدنت ثابت باشه بيشتر درد ميكشى. بايد يكى رو تكون بدى و به بالا ببرى با اين كه بالاى رفتن از نگاه داشتن آسون تره ولى همه به فكر survive كردن هستند نه به فكر بالا رفتن. خودم هم از اين قائده مستثنى نيستم اين ها رو مى نويسم كه به افكارم نظمى بدم.
هميشه به نظر من آدم ها از ورزش كردن ميتونن چيز ياد بگيرند. ورزش به آدم درس زندگى ميده، دليلش اين نيست كه برد و بخت رو ياد ميگيره. ورزش هماهنگى و حركت و تمركز آدم رو قوى ميكنه و نگرش آدم رو اصلاح ميكنه، هدف گذارى ميكنه برای آدم. كار مهم تر ورزش اينه كه تحرک جسمى زياد باعث ميشه كه باز بخوايم به كارهميشگى كه فكر كردن بوده با اشتياق بيشترى برگردم. از سنگنوردی ميگفتم كه بايد به بالا حرکت كنى تا نيافتي. بالا رفتن از ايستادن آسون تره. بالا رفتن براى هدف يا بالا رفتن بدون هدف، هر دو قشنگه.
وقتى كه بچّه بوديم همش برامون اهداف كوتاه مدت و بلند مدت در همين شبكه زمانى زندگى مون تنظيم ميكردند. گوشت بخور تا قوى شى، غذا بخورتا بزرگ بشى. درس بخون تا با سواد شى بتونى دكتر شى. هنوز نميدونم کدومش مهمه، دكتر شدن يا در مسير دكتر شدن گام بر داشتن. گام بر داشتن تو اين مسير با اون همه پستى و بلندی كه لحظات عزيز زندگيم. نميگم زندگيم يا لحظاتش عزيزه، اشتباه نكن منظورم اينه كه اون گام برداشتن ها لحظات عزيزيه. نماز بخون تا برى بهشت. آيا بهشت و جهنم بدون حركته؟ آيا من اين همه خودم رو جر بدم كه برم بهشت حال و هول؟ جدى حال و هول بهشتى همش
تو خوردن و ترتيب حوري دادنه و " وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ "؟ من فكر نميكنم تو اين بهشت بتونم دوام بيارم. بهشتى كه جهنم توش نباشه ديگه بهشت نيست اگه قبول كنم كه در بهشت به يك رباط فضايي با كلى sensorِ مختلف علاوه بر حواس ۶ گانه (چون خارج از زمان و مكان ميشم حس ِ ششم ام خيلى قوى خواهد بود) نخواهم شد، فكر نمى كنم كه آب خنك بهشت بهم حال بده چون آب داغي نخواهم خرد كه خنکي اين آب بهم حال بده. اگه قرار ِ تو بهشت حريص بشم، نميخوام برم بهشت، اگه زيبا بودنم چيزى جز خودمه نميخوام زيبا بشم.نميخوام كسى رو كه عاشقانه دوستش دارم با حوري بهشتى عوض كنم. نميخوام بشينم كنارجوب عسل و بخورم تا حال كنم. چرا تو بهشت کتابخونه ندارند؟ چرا تو قرآن ننوشته كه بهشت کتابخونه داره و ملت همه چى رو ميتونن ياد بگيرن؟ آها لابد چون همه علم ِ عالم و در لحظه مرگ به آدم ميدن. جدى؟ پس لابد فقط قفل درجهنم حك نشده كه اونهم بايد حك كنيم از جهنم. باز تو جهنم ملت اميد دارن به يه چيزى به بخششي چيزى. تو بهشت همه در سكون بايد از سيخ زدن لذت بِبرن،حيوانهاى مدرن. عملا بهشت ميتونه حتى از زندگى حيوانى كمتر باشه چون ملت حتى شکار هم نميرن لابد، اراده كنن غذا رو با پيك deliver ميكنند. دلم به حال ِ طبيب ها مي سوزه چون با نجات جون كسى اون وجد روحانى رو نميتونن ديگه تجربه كنند. مهندسين بدبخت چى دارند كه بسازند؟ و دانشمندان بى كار ميشند. مشكل دين ما اينه كه كار رو ميگه تفريح در احاديث حضرت على و از طرفى ميگه كه برين بهشت فقط weekend دارين بخوريد و بكنيد و بخوريد و بكنيد و حالشو ببريد. من موندم تو اين بهشت آيا ميشه مست هم كرد؟ يا نه؟ چون فكر كنم از خود بى خود شدن هم خوبه بعضى وقت ها اکستازي و بنگ حال مي ده. خوب خدا جون اين بازى هم تموم شد مهره ها رو جمع كن بذار تو گنجه. بازىِ بعدى رو وقتى ميتونى انجام بدى كه شامتو تا تهش بخورى.
واقعا به اين معجزات الهى كه نگاه ميكنم مى بينم واقعا شاهکار كردند.
اما در مورد علاقمندان به اين مستطيل و به اون مستطيل . همه اميدوار هستند كه به آينده برسند بدون استثناء فارغ از اين كه زمان حال رو بچسبند بهتره، چون تو آينده هيچ خبرى نيست. آينده هر چقدرهم خوب باشه باز در ذهن آدم مستورميشه. آينده جزوى از شخصيت ماست که به اون رسيدن و دنبالش كردن شايد جنجالي باشه.
فرهنگى كه منو به كسى تبديل كنه كه ياد بگيرم كه تحمل كنم چون بعدا بهتر ميشه، فرهنگ افيوني غلط پدر و مادرمه. من حال رو تحمل نمى كنم، من از حال لذت خواهم برد، از سختى لذت خواهم برد از رنج لذت خواهم برد چون جزء اخير آينده مرگه. و مستطيل بعدى دنياي برده هاست. برده هاى اميال جسمم. شکستن خودت مثل شكستن ِ ديگران جزوى از مسير آينده است. تو بزرگ ميشى تو قوى ميشى ولى نه به اين قيمت كه قسمتى از شخصيتت رو فداى اهدافت كنى. اهداف جزوى از شخصيت ِ تو هستند نه همهء اون.
فردام از امروزم روشن تره اگه امروزهم براى من زيبا باشه، اگه از ستاره هاى شب لذت نبرم طلوع خورشيد هم برام هيچ جاذبه اى نداره، چون اونم يه ستارهء ديگه است فقط فرقش اينه كه كمى نزديك تره و به زمان عمر من اسم ميده(شب و روز). همشون ستاره هستند همشون؛
دنيا هيچوقت با نورشون تاريک تاريک نمونده.