آقای X و خانم Y که برای سر زدن به پسرشون رفتن خارج،امروز دارن برمیگردن وطن.
پسر: یه مقدار از باراتونو بدید من برگردونم، یه مقدارشم بذارید تو ساک های دستیتون، به خدا هواپیماتون میره ها!
مادر: پسر تو چی میگی؟ میخوای آبرومون جلوی فک و فامیل بره؟
پسر: آخه مادر هفتاد کیلو اضافه بار مگه میشه؟
پدر: چند ساله که داری تو این مملکت زندگی می کنی، هنوز نتونستی یه پارتی تو فرودگاشون پیدا کنی؟ خاک تو سر چطوری میخواد زن بگیره؟
پسر: پارتی کدومه؟ اینا همه کاراشون قانونیه.
مادر: خاک بر سرشون با این قانوناشون. اینا عاطفه ندارن وگرنه وقتی میبینن منه پیرزن اینجوری دارم از بین میرم بارهای منو رد میکردند.
پسر: مادر عزیز اون کاسه بلوری که چپوندی تو چمدون خودش ده کیلوِ، اونو دربیار یخورده از اون خِرت و پرتارو در بیار تا یارو قبول کنه.
مادر: یعنی تو میگی وسطِ ویترینم خالی بمونه؟ این کاسه رو خریدم واسه ویترین بزرگه اتاق مهمونخونه. اونای دیگه هم خِرت و پرت نیست، یعنی من که بعد از عمری اومدم خارج واسه خاله شمسی و عمه اقدس و بتول و بچه هاش هیچی نبرم؟
پسر: مردم پشت سرمون منتظرن، نمیتونیم که تا صبح اینجا وایسیم پروازتون میره ها.
مادر: اگه میخوای یه چند تا تیکه از اون ساک بزرگه بردار بذار تو ساک دستی بابات.
پدر: خانم این ساک خودش بیست کیلوئه، دارم از کمر میوفتم.
مادر: مگه میخوای بلندش کنی؟ خب میذاریش تو این چرخ دستی ها.
پدر: پس اون یه تیکه تو هواپیما رو چکار کنم؟
مادر: یعنی تو مردِ به این گندگی نمیتونی بیست سی کیلو بارو بلند کنی؟
پدر: مگه به گندگیه؟
پسر: آخه صحبت بیست سی کیلو نیست، شما هفتاد کیلو اضافه بار داری تازه فکر میکنی، ساک به این بزرگی رو میذارن ببری تو هواپیما؟
مادر: بخدا الان هوار میکشم ها.
پسر: مادر هوار چیه؟
پدر: بخدا میکشه ها.
پسر: شما همینجوری چپوندی تو این چمدونا اونوقت میگی هوار میکشم، بیا لااقل اینو خالی کن.
مادر: چی رو خالی کنم؟ خاک بر سرم اینا همه سوغاتی های عروس بزرگه و داماد کوچیکه حاج فضل الله ست. مگه می تونم به اونا هیچی ندم؟ بیچاره هر دفعه میره اصفهان صندوق صندوق از باغشون واسه ما میوه میاره، شماها اینجا پاک همه چی یادتون رفته.
پسر: آخه سیب آوردن از اصفهان چکار داره به اینکه تو اینهمه بار با خودت ببری تو هواپیما؟
مادر: فکر کردی اون بیچاره با گاری میاره؟
پدر: خانم حالا موقع این حرفا نیست. باید زودتر یه کاری کنیم. این چمدونو بذار برگردونه من خودم با آقا فضل الله صحبت میکنم از دلش در میارم.
مادر: شما میخواید آبروی منو جلوی فک و فامیل و در و همسایه ببرید.
پسر: حالا که شما داری آبروی مارو اینجا میبری.
مادر: دستت درد نکنه، حالا دیگه مادرت شده آبروریز؟ اگه میدونستم آبروت میره به اَرواحِ خاک آقا بزرگ اَگه پامو میذاشتم تو این خراب شده، آبروت جلوی این آدما میره؟؟؟ اینا خودشون اگه آبرو سرشون میشد انقدر دم و ساعت تو خیابون همدیگه رو نمیمالیدن و شلوارشونو جلوی همدیگه در نمی آوردن.
پسر: شما چکار به شلوارای اینا داری؟
مادر: حالا دیگه از اینا طرفداری میکنی؟ اینهمه کونتو شستم! کهنه گُهیتو شستم! میدونی چقدر سرت درد کشیدم؟ تا چشمت خورد به زرق و برق اینا مادرتو فروختی؟
پدر: اینقدر صحبت شلوار و کون نکن، پشت سرمون اینهمه ایرانی وایستاده.
مادر: تو حرف نزن، اگه دلت به حال زنت می سوخت این بارها رو به زورم شده می بردی تو هواپیما.
پسر: مگه میشه به زور؟
مادر: چرا نمیشه؟ یه عمر به من زور گفته حالا نمی تونه به اینا زور بگه؟
پدر: من کِی به تو زور گفتم؟
مادر: همه فامیل شاهدن.
پسر: مادر جان به اینا که نمی شه زور گفت.
مادر: پس چرا اینا به ما زور می گن؟
پدر: اینقدر زور زور نکنین پشتمون پُر از ایرانیه.
مادر: خب ایرانی باشه، مردشورشونم بردن. حالا مگه زور حرفِ بدیه؟
پدر: دو ساعته هِی می گین کون و شلوار بعدشم هِی زور زور می کنین، خب معلومه مردم بد برمی دارن.
پسر: بابا شما هم چه چیزایی می گین!!
مادر: این از اولشم هیز بود.
پدر: هیز منم یا اون برادر سه زنت؟ ... نصفِ بیشتر این بارا مالِ اون و زنا و بچه هاشه.
مادر: بخدا الان هوار میکشم.
پسر: هوار چیه مادر؟
پدر: من میدونم این بالاخره میکشه!
پسر: مادر جان قربونت برم، بذار بارتو کم کنم قول میدم با پست بفرستم.
مادر: باشه ولی هر چی مال فک و فامیلا ی باباتِ کم کن.
پدرـ کم کن. مگه دوتا شورت و جوراب و زیرپوش چند کیلو میشه؟
مادر: فقط شورتو جورابه دیگه هان؟
پسر: اینقدر شورت شورت نکنین آبرومون رفت.
پدر: باشه در بیارید هر چی که مال فامیلای منه در بیارید.
پسر: خدا پدر مادرتو بیامرزه بابا، حالا تو کدوم ساک هست؟
مادر: میدونید اگه شما این ساکو باز کنید بدبخت می شیم؟ مگه دیگه میشه بست؟ آخ..آخ.. راستی یادم افتاد، اون لیوانا که واسه خاله شمسی خریدم پیچیدم لای اون شورتو جورابا که نشکنن، اگه اونارو دربیارید، همه لیوانا خرد و خاکِ شیر میشن.
پدر: چرا لیوانای خواهرتو پیچیدی لای شورتِ برادر من؟ پس این دو جفت جورابو شورتو واسه فامیلای من خریدی که لیوانای فامیلاتو توش بپیچی.
مادر: بشکنه این دست که نمک نداره.
پدر: چرا دستت بشکنه؟ شورت و جورابای فامیلای منو درآر، بذار لیوانای خواهرت بشکنه.
پسر: بابا یواش، شورت و جورابای فامیلای منو درآر چیه؟ همه ایرانیا دارن بهمون میخندن.
مادر: این با لیوانای خواهر من لج کرده ، اگه شده این لیوانارو بذارم تو داشپورت خلبان، من اینارو میبرم ایران.
پسر: کسی با شما لج نکرده ، هفتاد کیلو اضافه بارو قبول نمیکنن، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ نگاه کن همه اونایی که تو صف ما بودن ، رفتن صف های دیگه، این یارو هم داره باجه اش رو میبنده، بذار یه ذره از بارهارو کم کنیم وگرنه من میذارم میرم ها.
مادر: باشه توام بذار برو ، من از اولش نه از بچه شانس اوردم نه از شوهر نه از مامور فرودگاه.
پدر: تو بد شانس نیستی "بدباری" خب پسره راست میگه، میخواد یه عمر با این خارجیا زندگی کنه.
مادر: تو حرف نزن، بذار پامون برسه ایران، تکلیفمو باهات روشن میکنم، تو از موقعیکه پاتو گذاشتی تو خارج بی غیرت شدی.
پدر: بفرما بی غیرتم شدیم.
مادر: بله که شدی، تو اینجوری بودی؟ یادت میاد میخواستیم بریم اصفهان؟ فقط واسه اینکه راننده گفت جا نداریم، چه جوری دَک و دهنشو خون انداختی! حالا دو ساعته این یارو با اون صورتِ سرخش اَبروهاشو واسه من میندازه بالا، لام تا کام حرف نزدی.
پسر: چی میگی شما؟ مگه میشه اَلَکی مردم رو کتک زد؟
مادر: بخدا اگه آقا فضل الله الان اینجا بود، فرودگارو گذاشته بود رو سرش، هفتاد کیلو که سهله، هفتصد کیلو بار رو رد میکرد.
پدر: نه توروخدا، همین یه کارم مونده که بخاطر لیوانای شمسی خانم برم پشت میله های زندان تو غربت.
مادر: می بینی؟.. می بینی؟.. چه جوری با لیوانای شمسی بیچاره لج کرده؟ تو اگه غیرت داشتی، به خاطر شورت و جورابای فامیلات اینکارو می کردی.
پدر: معلومه که نمی کنم! برسیم اونجا میرم کوچه برلن، بیست جفت شورت و جوراب میخرم، بین همه شون تقسیم میکنم، مگه سوغاتی های من کریستال و اتو و همزن برقیه که نتونم بخرم؟
پسر: بقیه دعوارو بذارید تو خونه بکنین....جمع کنید بریم خونه.
مادر: بریم خونه چیه مادر؟..من اونقدر اینجا میمونم تا بارامو رد کنم.
پسر: کجا رد کنی؟ هواپیما رفت.
مادر: کجا رفت؟
پسر: همونجا که باید می رفت.
مادر: ای هوار.... ای هوار.....
پسر: مادر نکن، آبرومون رفت.
پدر: دیدی کشید!؟!؟!؟
[+/-] |
سوغاتِ فرنگ |
[+/-] |
بازي خنده |
من اين كار رو با احسان زياد ميكنيم. همش به هم زنگ ميزنيم الكى ميخنديم. احسان يكى از بروبكس ِ باحال ِ استين اونم اصفهونيهِ
[+/-] |
تمنايي که به اراده تعبير شود |
مزهء کاهو و گوجه فرنگى با مزهء مايونز مورد ِعلاقهء خيلى هاست مخصوصا براى خودم كه مامانم نميگذاشت مايونز بخورم (همچون يه موجودى كه نميگذاره من مايونز بخورم هنوز هم مى بينمش) . هر روز در رستوران ِ دانشگاه كه غذا هر چقدر بخواي ميتونى بردارى هم گوجه مى بينم هم کاهو، هم مايونز، ولى نميدونم چرا بيشتر از ۲ ۳ بار نرفتم اين مزه ها رو قاطى كنم.
كارى كه هميشه ميكنم اينه كه مزه ها رو تركيب ميكنم تا مزهء جديدى درست بشه و حالشو ببرم. از مزه هاى تکراري خسته ميشم هميشه.
هميشه معتقدم كه اين غذا هاى fast food حال نميده چون كسى كه درست ميكنه به اين غذا ها توجه نميكنه. اون غذايي كه بهش توجه نشه خوشمزه نيست. آدمى هم كه باهاش غذا ميخورى بايد مزه بده به غذات.يادم مياد كه هر وقت تو ايران فردوسى پور يا مزدك ميرزايي فوتبال گزارش ميكردند من غذا بهم مي چسبيد حتى اگه تنها مي بودم.
ياد ِ دوستام ميافتم كه باهاشون دنيا شب و روزش پر از اشتياق ِ پيوستن به شهر ِ قشنگ ِ آينده بود. آينده اى كه به دستان ِ ما بود. فكر ميكرديم اگه نتونيم دنيا رو بچرخونيم اقلا جزو ِ معدود انسانهايى هستيم كه ميدونيم چرخ ِ فلك و زمونه چطور داره مى چرخه. ياد ِ چرخ ِ ماشين ميفتم كه در يه صورت ِ خاصى آدم فكر ميكنه داره برعكس مى چرخه ولى درحالى كه داره واقعا درست مى چرخه.
بعضى لحظات سخته و بعضى لحظات آسون؛ ولى مهم اينه كه لحظات رنگ داشته باشه. نميدونم كى به لحظاتمون رنگ ميده خودمون يا برداشت خودمون از اطرافمون ولى به هر حال اين رنگ از ذهن ِ ما ميگذره.
نميتونم ادعا كنم كه خيلى بدبختم، خيلى خوشبختم يا خيلى متفاوتم. ولى يه حس عجيب در درونم شكل گرفته. هميشه به آينده كه فكر ميكردم و وقتى ميترسيدم آينده تاريك بود و اتفاقات تو شب مي افتاد. ياد ِ گذشته ها كه ميافتم نميدونم چى بايد بگم. احساس ميكنم كه اون دوران زود گذشت و استفاده نكردم. ولى جالبيش اينه كه ياد ِ تك تك ِ لحظاتي كه با دوستام بودم ميافتم برام با ارزش ترين لحظات زندگيمه. اينو نميشه حس كرد تا وقتى كه جدا شى.
تمام ِ لحظات رو با عمق ِ وجودم حس كردم. بدبختى ها و خوشبختى ها رو در زادگاه. باورم نميشه بعضى از قوانين حاکم بر جامعهء ايران و قبول ميكردم و اطاعت ميكردم/ ترس از پليس برام معنى نداره.
اوايل خوابم مى برد همش مي پريدم از خوابهاى شبونه
دوستى چيه ؟ "نميتونم معنى اش كنم" چيزيه كه الان بهش پى بردم.
دشمنى رو هم نميتونم معنى كنم چون نميدونم دوستى چيه
خودم رو حالا بيشتر مي شناسم بيشتر از قبل
ولى اون آدمى كه بودم رو باهاش غريبه شدم
همه خاطراتم مثل آينه جلوى چشمامه
استخر ِ سبز تو ولنجک
فوتبال ها تو مدرسه و استاديوم كشورى
judo با اصغرى
تابستونا تو باشگاه مسجد
خونهء اصغرى
ماشينم و كلاس زبان
تفريح ِ خوبيه
اقلا چيزى هست كه با يادش خوشحال ميشم
بين ِ اين همه آدم ِ لنگه به لنگه اسير شدم
واى از غرور ِ تازه به دوران رسيده ها
واى از آسايش ما در كنار ِ پست فطرتان
واى از تنهايي و ناچار شدن به تسليم
واى از گشنگى و مردارخواري
خدا رو شكر ميكنم
كه تو ايران مثل اين جماعت نبودم
و مطمئنم اينقدر دير اومدم كه هرگز مثل اينا نميشم
آمريكا هم سرزمينيست
نگاهمون به غروب تبديل به نگاهمون به سپيده دم شده
انتظار كشيدن معنى نداره
و اين خيلى عجيبه
انتظار ِ چيزى رو نميكشم فعلا
تـو در ايـن هجـوم ساکن يه حضـــور نــا پديـدی
[+/-] |
سرزميني نو، آدمي کهنه |
از همون لحظه اى كه وارد ِ ترانزيت شدم احساس كردم كه تو يه دنياى ديگه هستم اصلا به خاك و خاشاک و اين كه اينجا ايرانه و بعدا ميرم يه جا ديگه و ايران رو نمى بينم و اينا فكر نمى كردم
فقط به دوستام فكر ميكردم و به خاطراتم و به شخص ِ خودم. يكى از معدود دفعاتي بود كه نظر ِ خاصى نسبت به نفس ِ خودم نداشتم.
بازيگر ِ فيلمى بودم كه محتوياتش خاطراتم بود. خودم رو از بيرون مي ديدم مثل خيلى از خواب هايى كه مي ديدم. در پروازم به قبرس براى بار ِ دوم مسير ِ آزاد راه ِ تهران- كرج و حتى جادهء چالوس رو دنبال ميكردم. به سمت ِ غروب پرواز ميكرديم و كم و بيش اميدوار بودم. در اون پرواز داشتم با خاك ِ وطن خداحافظي ميكردم.
در فرودگاه مهرآباد به سمت ِ تركيه سوار شدم و ديگه فراموش كردم كه هنوز تو آسمان ِ ايرانيم. حس نفرتي كه به نظام ِ بى عدل ِ ايران داشتم با حس ام به خود ِ كشور و خاك قاطى شده بود. تو هواپيماي ِ تركيه كه رفتم خوابيدم اصلا حسى نداشتم كه ديگه رو هواي ايران نخواهم بود.
با فلق به خاك ِ استانبول رسيديم. حالم به هم خورد يهو با خودم گفتم اقلا اگه فرود هم ميايم، يه جا درست حسابى باشه نه اين خراب شده.
هواپيما تاخير داشت براى ۴ ساعت يا بيشتر. با يه مشت بچه مثبت خرخون همراه بوديم به جز يكى شون كه بچه باحالي بود.
يادم نيست چند ساعت تو هواپيما بودم ولى خيلى بود ۱۰ ۱۲ ساعتى بود در مورد اين كه چه گذشت براى ورود چيزى نميگم اين طبيعى بود كه ما رو گير ميدن بهمون چون ايرونى هستيم اولين نگاهم به يك خروجى ِ فرودگاه ِ شيكاگو بود. ديگه وارد ِ سرزمينى شده بودم كه داستان هاش رو ميخوندم. دوباره سوار ِ هواپيما شدم و به آستين رسيدم. عجب زندگى اى بود كه در پشت ِ سر گذاشتيم و چه زندگى اى در پيش ِ رويمان خواهد بود؟
شب ِ آمريكا بدون ِ هيچگونه ساختمان بلند. ياد ِ تهران افتادم نا خودآگاه و مادر و پدر و ماشينم. و واردِ باغ ِ تنهايي اين همه آدم هايى شدم كه شرايطى مشابه من دارند. خونه ها خنك بود در مقابلِ جهنم شرجي ِ بيرون. شب ِ عجيبى بود آرامش ِ خاصى بر همه جا حكمفرما بود
انگار وارد يه اتاق شدى به تنهايي و هيچ دنيايى اطرافت نيست.
نميدونستم چى ميشه آينده.
نميدونستم گذشته چقدر حقيقت داره.
چمدونم هم گم شده بود
لباس نداشتم
يادش كه مي افتم، اوضاع ِ خيطي داشتم
كلى فروشگاه رفتم و خريد كردم
از روى زمين شروع كرديم تا به تخت و ميز و كتاب خونه مجهز شديم
دنياى جديد اولين چيزش كه برام عجيب بود
سادگيش بود
نظم اصلى ساده بود.
بگذريم كه هواي پاك و ساختمون هاى كوتاه دوباره غروب ِ خورشيد رو برام به ارمغان آورد، غروبي كه تو تهرون خيلى وقت ها نديده بودم. تو آرزو هام داشتم زندگى ميكردم ولى هرگز اون آدمى نشده بودم كه تو آرزو هام دوست داشتم باشم.
تو زندگى خيلى مسائل پيش مياد كه آدم رو تغيير ميده،ملاقات با افراد ِ عجيب و غريب يا متوجهء طرز ِ تفکرات ِ جديد شدن، آدم رو تكون ميده.
عادت كردن به خويشتن از همه چى سخت تره. جدا شدن از آدمى كه بودى. بد اومدن از خودت. و از همه بد تر اين كه بندازي تقصير ِ ديگران بد بودنت رو.
وه كه چقدر سخته ِ ديدن ِ نقص هاى خودت، متوجه ضعف هاى خودت شدن و دل بريدن از خاطراتي كه برات خوش هستن ولى خلاف ِ اصولى هستند كه مي پسندي
مرور ِ خاطرات افيون ذهنم شده. جبر ِ مقايسهء حالت و افراد من رو به مرور ِ خاطراتم مي کشونه. بيشتر از همه خودم هدف ِ اين مقايسات هستم و كمتر از همه هستهء روحم رو ميتونم از بين ِ پوست و خونم تشخيص بدم.
مدتها ها بود كه ننوشتم و مردم رو خطاب ِ افكارم قرار ميدادم. افکاري كه با صداى بلند براشون مرور ميكردم و اون ها كم و بيش نمي فهميدند كه من چى دارم ميگم.
فشارى كه به انسان مياد فشارى ناشى از تغيير ِ محيط نيست، فشارى ناشى از جا به جا شدن ِ نقطه ديد ِ انسانه.
از اين نقطه خودت رو ميبينى. همون خودت رو كه تو يه نقطه ديگه نشسته بودى ميبينى
چه سخته ديدن ِ خود ِ آدم
نگاه كردن تو آينه سخته
خيلى سخت
=====================
اين رو در تاريخ 5 فوريه نوشتم.
الان ياد اين ترانه اقتادم
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم
آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
تو سایه بون خستگیهامی
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
[+/-] |
سخن کوتاه بايد |
باز هم خوندم چيزي رو که تجربه کردم در اين جامعه.
نيت مهم نيست. عمل مهمه در آمريکا.
درس اسلام، درس نيته.
درس افيوني ملت من. درس ضر زدن وعمل نکردن و خوشحال بودن الکي وزود گذر. داستان وابستگي به خدا. داستان برده ها
و داستان بهانه ها
[+/-] |
قهرمان |
اين حس ِعجيبى ِ كه يه نفر انتظار ِ بى خود داره ازت. ولى ارزشش اينه كه توجه رو به طور ِ ناخودآگاه در بر داره. همين كه يه نفر در تو اون توانايى ها رو ميبينه خيلى اميدوار كننده است. همون كه يه نفر اون گهر رو در تو ميبينه. همون كه يه نفر برا تو هيچ حد و محدوديتي قائل
نيست. همونى كه يك نفر معتقده كه تو ميتونى يك ابر انسان شى. من به اين فرمايشات خو گرفته بودم و به آينده نگاه ميكردم. در judo احساس ميكردم جدان اون ضمير ِ ناخودآگاهم از من مي طلبه كه باز برگردم و يك كار ِغير ِ ممكن رو انجام بدم. حيف كه بابام من رو در اين کسوت
نديد، حيف كه يه بار نديد من چه ميكنم. حيف كه نياوردمش من رو ببينه. از اين حيفم مياد كه نديد من به حرفهاش تا جايى كه تونستم عمل كردم و حيف كه خوشحالش نكردم. در حالى كه كارى رو كه مى خواست كردم بهش اين فرصت رو ندادم كه لذت ببره از تلاش ِ من. حيف كه سهم ِ اون از اين همه زور زدن مسخره كردن ِ من موقعى بود كه چلاغ شده بودم. افسوسي نمى خورم به اون صورت. چون يه نفر ِ ديگه بود كه بابام رو به واجد مى آورد. حتى ميتونم بگم دو نفر بودن كه اين كار رو كردند. يكى شون كه زياد نميخوام در موردش حرف بزنم على دايى بود. هم درس خونده و تحصيل كرده بود، هم اون اوايل خوش برخورد بود و هم جدا گل ميزد.
با قد بلندى كه داشت يه حالت ِ جوان ِ رعنا ِ مطلوب ِ همه ملت رو داشت.
ولى مهم ترينشون كسى بود كه بيشتر از سايرين شبيه ِ خود ِ من بود شمايل و قد و قوارش. حسين ِ رضا زاده كه بابام هميشه اداى بلند كردن وزنه هاش رو در مى آورد. به من ميگفت تو بايد مثل ِ اين مى شدى (مخصوصا اون اواخر كه نمى دونست من كى ام يا اون كيه ِ درست حسابى). هميشه يک ابراز علاقهء شديد به اين رضا زاده داشت و ميگفت آفرين، ميگفت زن داره ولى ببين چه كار ميكنه. "بلند كرد"، "بالا برد" و از اين قبيل حرف. يه بار اينقدر گير داد كه من گفتم بابا اين فقط بلده وزنِه ببره بالا، من درس خوندم اينقدراينو با من مقايسه نكن. كوتاه نمى اومد، تا اينكه يه روز گفتم حاضري من جام رو با اون عوض كنم؟ اون بشه پسرت؟ يادم ِ كه مامانم هم نگاه ميكرد. با يه لحن ِ همچين خجالتزده گفت "نه". من اشتباه ميكردم اون فقط وزنه بالا نبرده بود. سادگى ِ عميقى كه داشت رو به جرات ميگم خودم هم به اصطلاح خِنگى تعبير كردم بارها. كه البته اتهاميه كه به خيلى ها ميزنيم كلا در طول ِ روز. قلب ِ خودم رو كه مطمئنا مى شنيدم با اون زمانى كه همه مردم ِ ايران پاى ِ تلويزيون هاى خودشون بودند و اسم ِ ايران بالاي همه ميرفت بالاى.
آه كه چه روزهايي بود، همه با هم به يک جا نگاه ميكرديم و بابام كف ميزد. من بعضى وقتها مسخره ميكردم برا اين كه حرص ِ بابام رو دربيارم ميگفتم عمرن نميتونه. اونم شاكى ميشد و مامانم هم مى خنديد ميگفت اينقدر اين پيرمرد رو عصباني نکن.
چه اومد بر سر ِ اين ملت؟ چه اومد بر سر قهرمانهاي اين ملت؟ يادمه ِ سال ِ ۸۳ يه چند صفحه در مورد قهرمان نوشتم و تو دفترم هست. الان كه كتاب هام رو جمع كردم نميتونم بيارمش اينجا ولى ميارم و اون رو مى نويسم. متأسفم كه درست نوشته بودم و درست پيش بينى كرده بودم. فقط اميدوارم كه رضا زاده بتونه وزنش رو كم كنه و خبر سکتهءِ قلبيش رو ۱۵ سال ديگه نشنوم. اون وزنش رو به خاطراسم اين ملت برد بالا تا بتونه سنگين و سنگينتر ها رو ببره بالا.
از مدح ِ اين آدم و شنيدن ِ اين مدح هاى دروغي خسته شدم. رضا زاده يك قهرمان بود، ببينم كه اونهايي مدحش ميكردند كى دوباره ازش ياد ميكنند. ولى مطمئنم بابام هرگز اون رو يادش نميره با اين كه مريضه ِ الان خودش و حافظه اش تعطيل ِ.
اميدوارم باز اقلا تو youtube چند نفر اداى رضا زاده رو در بيارن و بذارن بالا، بلكه اينطورى مردم يادشون نره كه اين آدم سلامتيش رو گذاشت پاى ۳ تيكه طلا كه ارزشش خيلى بيشتر از اين بود كه با يه خبر دروغي از صحنه حذفش کنند.
درود به ملت ِ ايران، كه قهرماني ندارد. درود به قلب ِ حسين ِ رضا زاده كه هنوز مي طپد، درود به دستانش كه هنوز پينه دارد، درود برچشمانش كه هنوزمي درخشد.
با اين كه هميشه حسوديم ميشد به ابرازعلاقهء بابام به رضازاده و مقايسهء اون با من، خيلى ها به من ميگفتند "سلام رضازاده برامون طلا بيار" تو دانشگاه و ساير جا ها. سال ِ ۸۱ يادم اومد دوباره، اون بار قهرمان درونم خورد شد؛ و اين بار قهرمان واقعي اى كه با اون احساس همزاد پنداري ميكردم، به خاطرشباهت ظاهريم بهشَ، به خاطره حسوديم بهش.
اى كاش ميرفت تركيه، اقلا اينطورى نمى شد آخرش. نام ِ ايران موقعى ارزش داره كه زير ِ اين پرچم آدم حس كنه كه هر چى از خودش مايه بگذاره هرز نميره. چه اومد بر سر ِ اون همه كبوتر ِ زمان ِ جنگ؟ چه اومد بر سر ِ اونهايي که دست و پاشون رو به پاي اين مملكت گذاشتند، چى اومد به سر ِ اون هايى كه قلبشون و پاي اين مردم گذشتن؟
These battered hands are all you own
This broken heart just turned to stone
Go hang your glory on the wall
There comes a time when castles fall
And all that's left is shifting in the sand
You're out of time, you're out of place
Look at your face
That's the measure of a man
This coat that fits you like a glove
These dirty streets you learned to love
So welcome back my long lost friend
You've been to hell and back again
And God alone knows how you crossed that span
Back on the beat, back to the start
Trust in your heart
That's the measure of a man
It's the fire in the eyes, the lines on the hand
It's the things you understand
Permanent ties from which you once ran
That's the measure of a man
You've come full circle, now you're home
Without the gold, without the chrome
And this is where you've always been
You had to lose so you could win
And rise above your troubles while you can
Now you can love, now you can lose
Now you can choose
That's the measure of a man
It's the fire in the eyes, the lines on the hand
It's the things you understand
Permanent ties from which you once ran
That's the measure of a man
You've come full circle, now you're home
Without the gold, without the chrome
And this is where you've always been
You had to lose so you could win
And rise above your troubles while you can
Now you can love, now you can lose
Now you can choose
That's the measure of a man
[+/-] |
بيگانه |
در مقابلِ نگاه ِ پرسشگرِ اكثر ِ آدم هاى مؤدب ولى سطحى نگر، موجودى نا شناخته بودم. در مورد سطحى بودن ِ خودم هيچ شكّى نداشتم. كلا اگه بخواهم از بالا به مسأله نگاه كنم. اون ملت سطحى بودند و همين الان من سطحى ترم كه دارم در مورد اون آدم ها اراجيف به هم سر ميكنم.
وقتى انسان ندونهِِ كه به كدوم دسته و قومى تعلق داره و وقتى ندونهِِ كه آيا راهى كه دارهِ ميره درسته يا نه به همچين مرضي دچار ميشه. هرگز هدفم اين نبود كه مثل بابام بشم يا مثل فلانى شم و بهماني شم. هميشه به اين فكر ميكردم كه خودم هم نميدونم چى ميخوام. حتى از عشقم هم متنفر ميشدم و عاشق نفرت هام ميشدم.
ديگه به كتاب خوندن علاقه اى نشون نميدادم نميدونستم چه مرگم شده. خوب كه يادم ميفته با خودم ميگم اگه ماشين بهم ميزد و ميمردم هم هيچ اشکالي نداشت چون كار ِ خاصى نمى كردم.
ميگفتند آدم تو ۲۵ سالگيش از همه دوران ِ زندگيش قوى تره، خوب راستش از چه نظر؟ الان كه فكرشو كه ميكنم، مى بينم آره بالاخره ۱۶۵ كيلو پرس ِ سينه زدم ولى قدرتم همين بود نه يه چيز ِ ديگه. خواهرم هم اومد ايران باهاش دعوا نكردم، به فال ِ نيك گرفتم اينو. به هر حال ما رفتنى بوديم يا اتريش يا آمرِيکا، بنا بر موندن نداشتم نه به خاطرِ اين كه از نبوغ بالايي برخوردار بودم. بيشتر به اين علت كه نميدونستم چه گهى بايد بخورم، باز هم در مسيرى انداختيم خودمون رو كه اقلا هدفى بگذاريم كه بهش برسيم. ديگه از اين كه بتونم معجزه اى كه هميشه انتظارشو ميكشيدم انجام بدم نا اميد شده بودم. با توجه به ظاهرم معمولا با گارسون ها و عملهِ اکره ها، خيلى منو اشتباه مى گرفتند شبيه افغانها هم كم و بيش هستم .
به هر حال اينا همش مال ِ پارسال بود فكر نمى كنم حرف ِ مهمى زاده باشم تا حالا. نفهميدم كه بهار چگونه بر من گذشت
فقط يادمهِ كه زود گذشت و آخرش هم آرزوى اين به دل ِ ما موند كه بريم تو حرفهء معاملات املاک، يک خونه دلالي كنيم بلكه بتونيم استعدادمون رو شکوفا کنيم. دوست هام رو كم و بيش ميديدَم كه البته اين هم به دليل ِ اين بود كه جدا نميدونستم چه مرگم شده،
سعى كردم اينقدر خودم و سبك كنم كه بتونم بال در بيارم. هيچ وقت يادم نميره كه خيلى از مسائل رو تو توالت حل كردم، دليلش هم اين بود كه ميدونستم تو توالت ديگه وقتم رو تلف نمى كنم.
دليل ِ ديگش هم اين بود كه توالت پر از کاشي بود. کاشي هايى كه براى من سمبل ِ ماتريس و عناصر اون ماتريس بودند.
نميخوام بگم كه چه حسى داشتم روز هاى آخر. احساس ِ يک تب زده، يک مريض يه مريض ِ بدبخت كه دوست دارهِ يا خوب شه يا بميره. همش دنبال ِ اين كار و اون كار بودم. چقدر طبيعى، هيچ كار ِ خاصى نكردم. اونقدر ها كه فكر ميكردم رومانتيك نشد
چون نه دخترى بود كه بخواد برام اشك ِ تمساح بريزه (و بعد ِ ۲ ماه هم يادش بره ) نه مادرم براش عجيب بود كه بر و بچه هاشورد كُنه برند خارج و نه رفقامحال و حوصله اى داشتن كه بخوان براي من تره خورد كنند. دقيقا احساس ِ تنهايي رو مى بلعيدم. به بابا هم كه اصلا كسى چيزى نگفت با توجه به اين كه فايده اى نداشت. ۲ ۳ بار رفتيم شمال با مامان و بابا. نميدونم چرا هى دوست داشتم تو اون مسير رانندگى كنم و مامانم کنارکباشه و بابام اون پشت. خيلى دوست داشتم اين حركت به سوى دريا و به سمت ِ قلهء كوه براى عبور از راه ِ پر پيچ و خم کوهستاني رو. دل آدم رو ميشکونه و مي چسبونه.وقتى به كوه ها نگاه ميكنى، ديگه غم ِ از دست رفتن ِ دوستان و ننه و بابا و يادت ميره. چون ميدونى كه ۱۰ سال و ۲۰ سال جلوى عمر ِ اين كوه ها يك چشمكه. اين جادهء چالوس برايم مظهر نستالجيکي بود و هست. با همه دوستام شمال رفتم، با همه خواهر هام تك تك، با مامانم و بابام و باز هم منتظرم كه به همون ويلا مون تو نوشهر برگردم. گرچه فكرش برام شيرين تره،ِ ياد ِ اون دوران كه ميافتم فقط لذت ميبرم.
تو راه ِ برگشت، از فيروزکوه برگشتيم يک بار. خورشيد رو ميديدَم جلوم. به سمت ِ خورشيد حركت كردن رو دوست دارم هميشه .
مثل مادر ِ آدم مى مونه. شايد اون دوران بهترين دوران ِ زندگيم بود گرچه از دست دادن هيچکدوم از دوستام و ننه و بابام برام گرون تموم نشد، ولى يه دفتري داشتم كه به همه شون گفتم بنويسند.
هر كى خودشو برگردوند
هر كسى خودشو نشون داد
آخرين نشانه هاى انسان ها دستخطشون بود
كه حتى بچّه هاشون مطمئنا جمله اى مكتوب خطاب به خودشون از مادر و پدرشون نخواهند داشت
به اين سمت آمدن يعنى فراموش كردن ِ تمامى ِ چيز ها
خوبى ها بدى ها و خود ِ آدم
تبديل كردن ِ خاطرات به تفريح
مرور ِ خاطره ها تفريح ِ جدا نشدنى از آدم ميشه اينطورى
از از دست دادن ِ آدم ها هيچ وقت دلم نگرفت
از كوچيك بودن ِ خودم دلم ميگرفت
از اين كه تنهايي رو هم بلد نبودم
از اين كه هميشه دلم مى خواست كسى منو كامل نشناسه تا نتونه بهم ضربه اى عميق بزنه
با بتون در ِ همه چى رو بسته بودم. كر كرده بودم خودم رو
با توجه به اين كه ميدونستم دوستام، دوستاي منند و خانواده ام، هم خون ِ من
ميدونستم كه ما ها هيچ كدوم پرفکت نيستيم چون مطمئن بودم كه خودم هم تحفهء نطنز نبودم
ميدونستم كه اگه ايران بمونم هيچ اتفاقي نميافته
شايد اين غم رو دوست داشتم
اولين كسى كه برام تو دفترم نوشت معلم ِ پيانو خانم ِ غريب بود
بيچاره همون جا گريه ش گرفت وقتى متن ِ منو خوند كه با ظرافت ِ خاصى از كتاب نيچه پيدا کرده بودم. هميشه اين كار رو ميكردم
وقتى ميخواستم به كسى متنى هديه بدم از كتاب هاى نيچه ميگشتم و جدا هم شانس داشتم.
ما دو دوست بوده ايم
و شايد ديگه هم رو نبينيم
ولى بياييد به دوستى ِ کهکشانيِ خودمون ايمان بیارِيم
اگرچه ناچارِيم دشمنان ِ زمينى ِ هم باشيم
در مورد مَستر فرق ميكرد با اين كه اواخر خيلى دودر شده بود ولى عميق ترين دوستى رو با اين مَستر داشتم گرچه گاهى كم رنگ و پر رنگ مي شد و دليلش هم فاصله مسير ِ زندگى ِ ما بود كه از هم دور و دور تر ميشد.
نمي خواستم چيزى كه اون نوشته رو بخونم ولى تو فرودگاه نتونستم نخونم و مَستر تونست نيشتر ِ خاطره ها رو به روحم بزنِه و اون رو خالى كُنه از عقده هاى تنهايي. هيچ وقت فكر نمى كردم به اين راحتى از پدر و مادرم جدا شم ولى از دوستام نتونم به راحتى جدا شم. اون شب آخر كه با مَستر KONAMI بازى كرديم سر ِ اين كه كى بهتر بازى ميكنه شرط بستيم. خيلى دوست داشتم اون شب رو چون تا آخرين لحظه كوتاه نيومديم. چون دليل ِ دوسـتيمون همين بود. از مجادلات بيشتر لذت مى برديم تا نتايج. از مسير، نه از هدف. زندگي مي کرديم
براي gatz دلم نميسوخت چون ميدونستم گليمش رو از آب بيرون ميكشه
برا اصغرى ناراحت نبودم چون احساس ِ خوشبختى ميكرد
روزبه رو اصلا براش دلم تنگ نمى شد چون ميدونستم مى بينمش به زودى
خسرو هم تو بيزينس اش موقت بود و به ظاهر از كارش راضى بود. رئيس شده بود و پولدار.
ولى هميشه نگران ِ مَستر بودم.
باباى بيچاره ام چى؟ هميشه به اين فكر ميكردم كه ما آيا بازهم همو ميبينم يا نه. و هنوز هم نميدونم
و در مورد اين كه اينور چى شد بعدا مى نويسم
.....................
ديگه خداحافظي مسخره تر از اين نمى شد. نه كسى گريه كرد نه كسى غش كرد شايد هم اين خداحافطظي از همه واقعي تر بود.
هيچكس فيلم بازى نكرد جز منى كه خودم رو خوشحال نشون ميدادم چون ميدونستم اگه يكى اونجا شروع كُنه من ديگه نميتونم كنترل كنم خودمو
هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه حالا ميموندم چه تره اى برا دوستام و ننه بابام خورد ميكردم؟
هيچى
شايد چاره اى نيست كه بايد برم باز هم نميدونم ولى تنهايي واقعي برگشت
=====================================================
اين متن رو در فوريه 2008 نوشتم.
اين بار تفاوتي احساس نميکنم در تفکراتم به جز اين که دوباره دارم پوست مي اندازم.
دوباره زنده شدم
دوباره خودم شدم
يک بار ديگه خود خودم شدم. باهوشتر و دانا تر
زنده باد
هرچي بيشتر از خودم متنفر شدم بعدش بيشتر خودم رو دوست داشتم.
اين چرخهء پيشرفتمه. نوسان زندگي رو به آينده
[+/-] |
قدغن |
شوق تماشا ، قدغن
عشق دو ماهي ، قدغن
با هم و تنها ، قدغن
براي عشق تازه ،
اجازه بي اجازه...
پچ پچ و نجوا ، قدغن
رقص سايه ها ، قدغن
كشف بوسه ي بي هوا
به وقت رويا ، قدغن
براي خواب تازه ،
اجازه بي اجازه...
در اين غربت خانگي
بگو هرچي بايد بگي
غزل بگو به سادگي
بگو ، زنده باد زندگي
براي شعر تازه ،
اجازه بي اجازه...
از تو نوشتن ، قدغن
گلايه كردن ، قدغن
عطر خوش زن ، قدغن
تو قدغن ، من قدغن
براي روز تازه ،
اجازه بي اجازه...
http://www.umahal.com/g.htm?id=12330
[+/-] |
This world is a comedy to those that think, a tragedy to those that feel |
به هر حال کمدي رو عشقست که من در اين فن زبده هستم و الان ميبينم نقش ها رو بايد تو ذهنم بازي کنم و دکلمه کنم تا عاقل باشم که اگه در برابر همگان چنين شود به يک هنرمند تبديل مي شم که بايد حس کنه و تراژدي رو رقم بزنه.
[+/-] |
|
احساسى عميق نسبت به افراد ِ اطرافم نداشتم كه اثرات ِ اونها منو مجبور به نوشتن كنه. از طرفى اينقدر در گير ِ معماهاى حل نشده زندگى ِ شخصيم بودم كه باز نمي نوشتم. از همه مهم تر به اين كه شخص ِ عجيب و غريبى نيستم و درجهِ اهميتم ميتونه فقط به ۴ ۵ نفر محدود شه بيشتر پى ميبردم. احساس ِ خداوندگار بودن رو كم كم از دست ميدادم و به جاش در مدارا كردن با مردم موفق تر بودم. حرکات راديکالي رو که انجام مي دادم هنوز نشانهء اون جوشش و غرش طبيیعت خودم بود.
سعى ميكردم حد ِ اقل به انتظارات ِ شخص ِ خودم از خودم عمل كنم. حتى به مادر و پدر هم فكر نمى كردم چون ميدونستم خودم دارم نقش ِ اون ها رو هم برا خودم بعضى ميكنم. ديگه از فشارهاى پدر، خبرى نيست. ديگه منو به جنبش مجبور نميكنه گرچه گاهى اوقات از انگ هاى هميشگى اى كه به من ميزد استفاده ميكرد ولى اون ها هم اثرى نداشت. تحليل ِ حافظه از اون شخص، چيزى نگذاشته بود.
نميدونستم كه به خيلى چيزهايى كه فكر ميكردم دوستشون ندارم نا خودآگاه عادت كردم. شرطى شده بودم به اين كه بابام حالم و بگيره منم پوزشو بزنم تا بفهمه اشتباه ميكنه. دعوام كنه كه درس بخون، بهم بگه كه من هيچى نشدم تا ثابت كنم كه اشتباه ميكنه. از اين در گيرى ها هميشه بدم مياد ولى عادت كرده بودم.در اين شكّى نيست كه همه پدرشون و خدا ميبينن بعد كه بزرگ ميشن ميبينن كه خدايي به اون شكلى نمى تونه وجود داشته باشه چون اولين نمونهء بارزش، روز به روز پير تر ميشه و تحليل ميره.
كم كم روى زکاوتم مبيشتر حساب ميشد تو خانواده. از من مسؤليت مي خواستند و من چيزهايى رو كه خودم دوست داشتم انجام ميدادم و چيزهايى كه دوست نداشتم و از زير ِ بارش در ميرفتم و با اين كه مادرم بهم برچسب ِ ناخلف بودن ميچسبوند اين برچسب رو مي پذيرفتم چون از كار كردن آسون تر بود.
اين مجموعۀ استرس ها و در كل روزهاي مشابه ِ زندگى چيز ِ خاصي براى من نداشت كه بنويسم. فوق ليسانس گرفتن برا من مهم نبود برا مادرم مهم بود. برا من خيلى از چيزها از رو ناچاري صورت گرفت. واقعا بيشتر عرصه هاى زندگى رو از رو ناچاري انتخاب كردم و بعد بهشون علاقمند شدم. حتي روشنك هم اينطورى بود. اولش هيچ ولى بعدش بى نهايت، كه اين بى نهايت به راحتى هر علامتي رو مي پذيرفت. در محيط ِ دانشگاه هم با يه مشت بچه شهرستاني جز حرف هاى علمى و دوا مرافهسر ِ اين كه تو چرا خودکار ِ منو برداشتي و چرا اومدى تو مرز ِ من و چرا پاك كن ِ منو برداشتي صحبت ِ ديگه اى نداشتيم. دل خوشى ِ خاص ِ من فقط اين بود كه بفهمم كى تموم ميشه هيچ وقت به اين راحتى نميتونم به اشتباهاتم اعتراف كنم (تو هم نمي توني). به اين كه اشتباه كردم كه بعد عيد قبلِ كنكور درس نخوندم، اشتباه كردم كه كنكور و خوب ندادم ، اشتباه كردم كه تو كف بودم و اشتباه كردم كه وقتم رو تلف ميكردم .نمي دونم آيا دوباره آيا همين كارها رو ميكردم يا نه پس نميگم كه اشتباه كردم ، ميگم مفت خورى كردم (که اينم چرت هست) در عوض سعى كردم مدال ِ قهرماني المپيک بيارم خونه كه پدر بفهمه من ازش بهترم كه اين اتفّاق به اين صادگى نبود. نيروىِ اراده با من خوب راه اومد ولى نيروىِ کششيِ ACLِ من و البته مغز ِ مربيم قد نداد. قهرمانِ هيچ گورستوني هم نشدم و با پايي چلاق راهى ِ خونه شديم. نميدونم چرا اون زمان هميشه برام سمبل از پاكى بود، تنهايي يك جوون ِ احمق ِ جوياى نام به پاكى تعبير ميشه .شانس آوردم كه اين ورزش ِ کوفتي رو ادامه ندادم. با قلبى شكستى ولى دلى پر خون از بى مهرى ِ همراهان، راهى ِ كار در سيستم ِ دولتى ِ ايران شدم كه در اونجا به يكى قول دادم كه من بهتر از همه هستم. حرف ِ چرتي زدم ولى ت مايه هايى از شور ِ جوونى توش بود جالبيش اينه كه وقتى به گذشته بر ميگردم دختر ها رو تو خاطراتم نمي گنجونم چون فكر ميكنم اونها اينقدر نتونستن واردِ زندگى ِ شخصيم بشند كه همچين چيزى هم نيست. موقعى كه به دست ِ يك جراح محتاجي تا چيزى رو كه نميدونى كجاى پات هست به هم وصل كنه تا بتونى مثل آدم ِ معمولى راه برى، موقعى كه نمى تونى بشاشي چون اينقدر داروى بى هوشي بهت زدن كه اصلا دم و دستگاهت رو حس نميكنى ميفهمى كه هيچ گهى نيستى هنوز هم غريزهء مادرت به كمكت مياد و تو باز هم يادت ميره و يادت ميره. چون باز هم يه غريزهء ديگه كه حس خود شيفتگي نام دارهِ جاش رو ميگيره. هنوز يادم هست تنها كارى رو كه خيلى خوب تموم اش كردم آمادگي براى كنكور ِ فوق بود، از زمانى كه جدى كردم تا وقتى كه امتحان دادم ۵ هفته بيشتر نگذشت به خودم فشار مي آوردمكه حتما روزى ۱۵۰ صفحه درس ِ كنكور بخونم
چيزهايى كه استاد هاى ب اصطلاح دودره باز ِ شهيد بهشتى زحمت ِ آموزشش رو نداده بودن چيزا هايى كه كسى كه جزوه به ما فروخت هم تو جزوه اش غلط نوشته بود. بابام هم كه معتقد بود من همش گيم بازى ميكنم و مفت خورى بى شرم هستم كه خداييش هم راست ميگفت. ولى يه فاكتور رو در نظر نگرفته بود كه اين حرفهاش هوش ِ منو زياد ميكنه نه همتم رو و مامان كه خيلى صريح بهم اعلام كرد كه تو يه سال ِ ديگه وقت دارى و شاخ نشو.
روزگار ِ مشابه بعد ِ اين كه امتحان دادم، دوران خوشى داشتم روز هاى قبل ِ جواب ِ كنكور خيلى خوب يادمه. يك انسان بدبخت ِ ايدز اى كه مى خواهد بره جواب ِ آزمايشش ِ شو بگيره و ميدونه كه جواب ۹۰% مثبت هست، از من خوشحالتر بود. بماند كه چه جورى رفتيم دانشگاه ، در اون دوران متوجه شدم كه از اين علم چيزى به اون صورت جز يه مشت حرف ِ مفت نميدونم. روشنك تنها دلگرميم بود كه اون هم به دلسرديم تبديل شد. هيچ وقت اينقدر خنگ نشده بودم، خنگ ترين دوران ِ زندگيم موقعى بود كه به كوچيك بودن ِ خودم در دنيا
و به منزجر بودن ِ روشنك از خودم پى بردم. ولى آن نيز گذشت و دوران خوبي دوباره شروع شد. احساس جواني رو با ورزش ِ بيش از حد به خودم بر گردوندم و به خودم زحمت ِ درس خوندن هم نمى دادم تا اين كه پاي راستم رو هم عمل كردم و دوران ِ ركورد شروع شد. ركورد ِ شخصيتى ِ من، اون زمان بد ترين زمان ِ زندگيم بود موقعى كه احساس ِ شكست كردم شكست تو درس و مشقم ديگه بابا جونم حافظه اش به آبکش تبديل شده بود. گير نميدادبه فرزند ِ دودره بازش . در اين حين بسيار دخترانيآمدند و رفتند كه هيچ كدومشون و بيشتر از ۲ بار نتوانستم ببينم و تحمل كنم . گرچه اوضاع ِ خراب ِ دانشگاه اجازه اين امر رو نميداد كه احساس كنم در مسائل ِ جنسى شكست خوردم. اين دوران براى من بيشتر از اون دوران ِ سال ِ ۸۰، طلايي شد.تو درسم موفق شدم. و دليلش هم فقط به خاطره ترسى بود كه داشتم از سرنوشت ِ اندوهگينِ خودم تا به اينجا رسيدم.
سال گذشته فقط مغز و خالى كردم و درس فقط زبان بود. دوراني بسيار عجيب و زيبا، ورزش ورزش و گيم با اصغرى، ورزش و گيم با مَستر.
خوب سوزونديم زمان رو با آرزوي محل غير ِ قابل لمس اقلا براى من، آرزوى عوض كردن ِ سرنوشت عوض كردن ِ آرزوها و تغيير ِ مسير ِ زندگى كه خيلى فكر ميكردم كارخفني كردم فكر ميكردم كه قهرمان ، فكر ميكردم استوره شدم ، فكر ميكردم به آرزوم رسيدم . كه البته آرزوم گرفتن PhD نبود كه بزنم تو سر ِ ملت و با خودم فكر كنم دكتر هستم و الان ميتونم نسخه بنويسم و به ملت آمپول هاى قشنگ بزنم. هرگز فكر نمى كردم اميدواركننده باشم. فكر نمى كردم كه مادرم رو اسم ما قسم بخوره با توجه به اخلاق ِ تند ِ من دخترها كه فرارى بودن مادر تحمل ميكرد به اين اميد كه از شر من خلاصي پيدا كنه كه بهش حق ميدم . بيشتر از اين كه از اينجا آمدن خوشحال باشم از دير اومدن ناراضي بودم.
همه اينا رو گفتم كه يك پيش زمينِه اى داده باشم از خودم.
گرچه اميدوارم اينقدر بالغ باشى كه برات مهم نباشه كه من چه گهى بودم حالا .
فقط اينها رو نوشتم که اگه خواستي رجوع كنى، ولى حالا تازه جالب خواهد شد
نميخوام ديگه مقايسه كنم
ميخوام بگم كه چه گذشت ..................
الان که اين متن رو از فينگيليش به فارسِ بر مي گردوندم باورم نمي شه که احساساتي و باورهايي رو که 6 ماه پيش يادم مونده بود از گذشته ام، فراموش کردم. اينقدر با بعضي از باور هاي غلطم مبارزه کردم که با خوندن حرفام احساس غريِبگي با نويسنده پيدا کردم. اين رو به فال نيک ميگيرم که دارم تغيير مي کنم.
[+/-] |
من و ممه |
بايد حوصله كنين چون دارم سير تفکرات ِ خودم رو با گسترش ِ حجم ِ مغز و حجم ِ بدنم توضيح ميدم پس بايد از ۴ سالگى تا ۲۶ سالگى و همره شيد با من، اگه حال ميكنين كه ميدونم حال ميكنين چون ممه رو همه دوست دارند .
ما بزرگ و بزرگ تر ميشديم و هميشه ميخواستيم ببينيم كه اين پشت چى ِ. عاشق ِ شونه دختر ها بودم وقتى كه لخت مي انداختنش بيرون تو اين لباس هاى به اصطلاح دکلته. يعنى ميتونم بگم به تاپ و تانك كه زن ها مي پوشيدن حساسيت ِ عجيبى داشتم الان نگين يارو pervert بوده، اين قضيه بر مى گرده به دوران اوجِ انقلاب ِ شکوهمندِ به اصطلاح اسلامى ِ ايران (كه ما به استاد ِ آخوند ِ دانشگاه ثابت كرديم كه اين انقلاب اصلا هم اسلامى نبوده) بود كه ما اصلا به جز چادر و اين مانتو ها كه شبيه ِ چادر ِ گردشگرى و picnic بود بس كه گشاد بود زن ها رو تو لباس ِ مهمونى هم نمي ديديم چون مادر ِ اين جانب اهل ِ مهمونى نبود. ۵ شنبه ها بايد ميشستيم خونه يا ميرفتيم پيتزا مى خورديم فوقِش.
در طى ِ گذار ِ زمان كه ما به سعادت آباد اومديم هميشه، مستاجرها مون دختر بودن و متاسفانه من كودكى خرد بودم كه فقط با بازى با atari و گيمهاى كامپيوترى روابط ِ شديد ِ عاشقانه برقرار كرده بودم. به هر حال ما تا ۱۵ ۱۶ سالگى با نگاه به تبليغات ِ كرم هاى پوستي كه احيانا پوست هم خوشبختانه اطراف ِ سينه بود با محبوب ِ دوران ِ كودكى خوش و بشى ميكرديم. تا اين كه ۱۶ سالمون شد و در اثر ِ معاشرت با جوانان ِ حشرى ِ وطن در دبيرشتان به تدريج با استفاده از كامپيوتر به جنس ِ لطيف ِ زن و تصاوير به اصطلاح اعدام بر انگيز و جنجالي آشنا شديم.
در همين حين با اين جنس ِ لطيف بيشتر آشنا شده بودم تازه فهميده بودم كه نه داداش اين طورى هم كه ما فكر ميكرديم نبوده و ما مرد ها هم يه چيزهايى داريم كه زنها ندارند و بنابراين همچين هم حروم نمى شن اگه با ما ها بپرند. به هر حال ما فهميديم كه بابا هنر و ادب زياد مهم نيست و زبون مهم تر استِ. عملا خالى بندى هنرى بود كه ما بى بهره بوديم تا ۱۸ سالگى عملا ما به صورت ِ يه حالت ِ اعجاب اآور به اين قضيه نگاه كرديم
----------------------------------------------------
آقا بالاخره بزرگ كه شديم موقت به كسب ِ اطلاعات ِ وصيع ترى از اين ممه شديم و جنس ِ لطيف رو بيشتر شناختيم ولى به خشانت خودمون افزوديم ناگريز. الان همه فكر ميكنن اين يارو چه بى حيا اى هست و عجب بى آبرو ِ ولى اگه كمى واقع بين باشى ميفهمى كه همه جوونها از اين جور مراحل رو طى كردند با اعوجاج هاى متفاوت؛ ولى طى كردند. بعضى هاشون هم كه حزب ال و تو كف خانم بودند زود درسنين جنون ِ جوانى زن گرفتند و قال قضيه رو اسلامى كردند (مثل ِ پسر ِ محمود نفتى ). اولين بارى كه يه ممهء شسته رفته ديدم بر مى گرده به ۱۸ سالگي كه ما فقط ديديم و فقط ديديم اون هم به خاطره نگاه ِ تيز بين و جالبيش اينه كه همه ميگن نگاهت پاك ِ. ما نفهميديم ما پاك هستيم يا ميهن يا کيم يا هر چيزى ولى به هر حال ديديم و هنوز هم با تمام جرئيات در ذهنم هست. با گذارلحظات تجربيات ما هم اضافه شد و هيكل ِ ما هم، به همون ترتيب خودمون هم يه پا ممه داريم براي خودمون. جالبيش اينه كه ممه ديگه اون جاذبهء قديمى رو برام نداره، بيشتر ورود به حريم ِ خصوصى ِ دختر ها برام سكسى بود كه الان هم هيچ كى حريم خصوصى نداره و عملا سكس appeal اى براى من نمونده تو دختر ها.
و اين كه چرا اينا رو نوشتم همش بر مى گرده به عكسى كه تو وب ديدم، در اين عكس سينه مانکن ها رو بريده بودند پشت ويترين. ما كه ِ ممه رو ديديم خود ممه اثرى رو ما نكرد ولى اين سينه هاى بريده بيشتر من رو ياد ِ اين موجود ِ نازنين انداخت و فهميدم كه اين جمهوري ِ اسلامى در بخشيدن ِ ديد ِ سكسى و وحشيانه به من و امثال ِ من نقش ِ به سزايي داشته. همه چى وحشى بازيِست وهنوزهم سكس حرف ِ اول رو ميزنه در اخبارى كه از ايران ميشنوم و خدا رو شكر ميكنم كه فرار كردم گرچه خيلى دير
ولى نميدونم كى ميتونم از شخصيتم -كه دستپخت جامعهء ِ اسلامى و تمهيدات اسلامى هست و با خودم يدک ميكشم- دست بكشم و رها بشم.
از اين به بعد هر بار به يك بعد شخصيتم دامن ميزنم و اگه مطلوب واقع شه بيشتر مو شکافي ميكنم.
[+/-] |
|
مثل طوفان شدن باد
لحظه پریدن از خواب
در سکوتی مثل فریاد
حس قطره بودن ما
در کنار کهکشانها
حس خالی شدن از حجم
روی سقف آسمانها
در تحیر از فراسوی حیات
در شگفت از انتهای کائنات
راز آغاز من و برگ
سر زندگی پس از مرگ
مثل قلب یه قناری پر التهابم امشب
مثل برگی بر تن رود در مسیر خوابم امشب
در دلم چیزی فرو ریخت
مثل یک شهاب تردید
آذرخشی شد و تابید
پاره پاره تن خورشید
[+/-] |
|
براى همين از همين الان اعلام ميكنم كه حالشو بِبَرين
براى اين كه يه حالى هم به اين bitaweb.com داده باشم ميگم كه از اينجا فارسى نگار و پيدا كردم و سو استفاده ميكنم
اميدوارم دستم به نوشتن بيشتر باز شه، چون جداً به خاطر اينكه نميتونستم فارسى تايپ كنم مجبور بودم خفه شم.